هفته پر مشغله‌ای رو گذروندم، اونقدر که نفهمیدم کی پنجشنبه از راه رسید...

 

« دست در دست ثانیه‌ها...

به ناکجا آباد زندگی خواهم رفت

دیگر حتی افتادن سیبی بی‌معنا است

و تنها زمزمه گرم، سکوت جاری شب است و ماه ...

و ... 

و خاطرات عشق پنهانش، رازی خواهد شد

                               میان دل یک غنچه کوچک و باد !

 و بغض دلتـنگی

تکراریترین موسیقی جاری سیاهی‌های شب  ...

تا ابدی ترین ثانیه، در دل خواهم داشت یاد سوزی که در بهار وزیدن یافت!»

 

 

یه چیزی!! من اصلاْ طاقت انتظار رو ندارم و بدتر از خبر بد، بی‌خبر بودنه!

نمیدونم چرا دارم این چیزا رو مینویسم؟! شاید واسه اینکه یه چیزی نوشته باشم، شایدم ... همین دیگه!! برم بخوابم که خواب قیلوله اونم عصر پنجشنبه کلی میچسبه!

 

نظرات 3 + ارسال نظر
بانمک پنج‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1384 ساعت 03:28 ب.ظ http://www.banamak.blogsky.com

سلام مهتاب خانوم
خسته نباشی
خیلی بده آدم فکرش مشغول باشه نفهمه کی پنجشنبه رسید
موفق باشی منم آپ کردم بیا پیشم ضرر نمیکنی
ممنون
تا بعد...

مازیار پنج‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1384 ساعت 03:48 ب.ظ http://future2010.blogsky.com/

سلام مهتاب خانوم .
خوشحالم که وبلاگ شما رو دیدم .
موفق باشی.
زندگی یعنی نشیب و فراز
گاهی هم ایقدر حرکتش سریع هست که آدم جا میمونه .
امیدوارم همیشه تو از زندگی جلوتر باشی نه اون .
قربانت مازیار از کلبه آبی .
منتظرتم

مهدی پنج‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1384 ساعت 04:08 ب.ظ http://dastneveshteha.blogsky.com

بی خبری بد تر از خبر بده ؟ ... بستگی داره ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد