پیاده روی

 

امروز هوا کلی سرد شده اما من خیلی زورم اومد که ژاکت یا بارونی تنم کنم و با یه تیشرت نازک و یه مانتوی بهاره بلند شدم اومدم سرکار و دارم از سرما میلرزم، فکر کنم سرماخوردگیه نرفته، دوباره برگرده!
این ۳-۴ روز که اومدم سرکار صبحها کلی ذوق‌مرگ میشم، آخه مسیری که در روزهای عادی نیم ساعت تا چهل‌و‌پنج دقیقه طول میکشید تا بیام رو الان ۱۰ دقیقه‌ای طی میکنم. خیلی حال میده این خیابونای خلوت و بدون دود و ترافیک...
در راستای اضافه وزنی که پیدا کردم و این هوای بهاری و عشقولانه عصرها هم جوگیر میشم و کلی پیاده‌روی میکنم. از محل کارم تا پارک ساعی و بعد هم تو خود پارک یه قدمی میزنم و از در دیگه پارک میام بیرون و باز یه خورده دیگه پیاده میرم و بعد سوار ماشین میشم تا خونه! البته دیروز همکارم هم باهام بود و چون مشغول صحبت بودیم کلی راه رفتیم تا جایی که احساس کردم دیگه نمیتونم قدم از قدم بردارم، همونجا تاکسی گرفتم و اومدم خونه... به شدت احساس خستگی و له‌ و ‌لَوَردِگی میکردم. یه دوش گرفتم و کمی پاهامو ماساژ دادم اما دیدم نخیر درد پام خوب شدنی نیست واسه همین یه مسکن خوردم و دو تا بالش گذاشتم زیر پاهام و از ساعت ۷ گرفتم خوابیدم، بماند که تا صبح از پا درد و معده درد ناشی از گرسنگی و تب و لرز و زنگ تلفن و صدای مانی و ... شونصد بار از خواب پریدم و هنوز احساس خستگی و کرختی دارم اما همون استراحت حالمو کلی بهتر کرد.با این هوای ابری و بارونی و به خاطر اینکه تعطیلات دوم رو باز مریض نشم، فکر کنم باید امروز عصر از پیاده‌روی و پارک رفتن منصرف بشم و یکراست برم خونه.
راستی تعطیلات بهتون خوش بگذره...
 

بعد‌ از تحریر:(ساعت ۱۵) 
عجب هوایی شده! آسمون پر از ابرهای سیاه و خاکستری شده، بالای کوهای شمال رو مه و ابر پوشونده، آدم یاد روزای بارونی شمال می‌افته، گاهی هم نم بارونی میزنه و رعد و برقی میزنه. یه هوای خیلی خیلی ملس و البته دلگیر...با اینکه عاشق هوای این مدلی‌ام اما الان به جای ذوق کردن بیشتر دلم گرفته، مخصوصاْ با این آهنگی هم که دارم گوش میدم فقط کم مونده بزنم زیر گریه و یه دل سیر اشک بریزم!
تو خیابون پرنده هم پر نمیزنه، گاهی یه ماشین یا موتوری رد میشه. این چند روزه تقریباْ نصف بیشتر همکارام نیومده بودند،‌ همون چند نفری هم که بودند امروز ظهر به خاطر مسافرت مرخصی گرفتند و رفتند...حوصله‌ام بدجوری سر رفته! تک و تنها تو اتاقم نشستم روبروی این کامپیوتر... ببین چی شده که از این کامپیوتر هم خسته شدم.
واسه این چند روز تعطیلی هم هیچ برنامه‌ای ندارم. دلم گرفته از تنهایی و سکوت اینجا! کاش زودتر ساعت ۴:۳۰ بشه.
آخیش چقدر غرغر کردن خوبه‌ها.......

 

نظرات 6 + ارسال نظر
مرورگر.کام سه‌شنبه 8 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 10:55 ق.ظ http://www.moroorgar.com

آخرین اخبار ایران و جهان در بزرگترین آرشیو خبری در ایران. خبر+عکس. :: اخبار را در www.moroorgar.com حرفه ای بخوانید ::

مهدی سه‌شنبه 8 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 12:13 ب.ظ http://1356-kermanshah.blogsky.com

http://1356-kermanshah.blogsky.com

صفورا هنرمند سه‌شنبه 8 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 11:09 ب.ظ

یه آهو بود که خیلی خوشگل بود.
روزی یک پری به سراغش اومد و بهش گفت: آهــو جون!... دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟!
آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.
پری آرزوی اون رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.

شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق و جدایی، سراغ حاکم جنگل رفتند.

حاکم پرسید: علت طلاق؟
آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم، این خیلی خره.

حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: شوخی سرش نمیشه، تا براش عشوه میام جفتک می اندازه.

حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: آبروم پیش همه رفته، همه میگن شوهرم حماله.

حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: مشکل مسکن دارم، خونه ام عین طویله است.

حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: اعصابم را خـرد کرده، هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه.

حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.

حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: از من خوشش نمی آد، همه اش میگه لاغر مردنی، تو مثل مانکن ها می مونی.

حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟
الاغ گفت: آره.

حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟
الاغ گفت: واسه اینکه من خرم.

حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه ... چی کارش میشه کرد.

نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید.
نتیجه گیری عاشقانه: بچه ها ... مواظب باشید وقتی عاشق موجودی می شوید "عشق" چشم هایتان را کور نکند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قربون همه شما
صفــــورا هنرمند
Safourahonar@Yahoo.com


یه دوست چهارشنبه 9 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 02:28 ب.ظ

منم دلم از تنهایی و سکوت گرفته. فکر کنم دل خورشید هم امروز گرفته و دل آسمان هم چون هم کسوف هست و هم باران.

از چه رو تنهایی؟ چرا تنهایی تو اینقدر بزرگ است؟

دبی لند پنج‌شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 05:38 ب.ظ http://websick.blogfa.com

مهتاب عزیز
یادمه چند سال پیش هم که بارون میومد با هم از فوائد قدم زدن زیر بارون کلی گپ زدیم . یادته ؟؟؟
یه جورایی به پشتکارت حسودیم میشه یواشکی....

به شدت سال خوبی داشته باشی

پیرفرزانه جمعه 11 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 11:32 ب.ظ http://pirefarzaaneh.blogsky.com

غرغر دوست آوازی است بس دلپذیر :) کاشکی من جای شما بودم اینقدر میتونستم راه برم. ولی پیریه و هزار درد بی دندون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد