نبودی تا ببینی

 

تو جاده عباس آباد بین اون همه مه و نم بارون و جشنواره هزار رنگی که درختان به پا کرده بودن جای خالی دستای پر مهرتو بیشتر از همیشه احساس کردم. با تمام وجودم، دلم میخواست که بودی و با هم از زیباییها لذت میبردیم. بودی و من با شوقی کودکانه ابرهای آسمونو به تو نشون میدادم و هرکدومشونو به یه چیزی تشبیه میکردم. بودی و من طعم دلنشین پائیز شمال رو با تو مزه مزه میکردم. بودی و من زیر بارون با تو میچرخیدم و میخندیدم و میدویدم. بودی و من ...

اما تو نبودی و من نتونستم جای خالیت رو با چیزی پر کنم حتی با خیالت!

 

 

دیروز خواهرم به خاطر قطع شدن تاندون دستش مجبور شد بیمارستان بستری بشه و عملش کنند. تو اتاق بغلیش یه دختر بیست و یکی دو ساله‌ای به خاطر موندن دستش زیر دستگاه پرس بستری شده بود. البته از اوضاع و احوال خانواده‌اش معلوم بود که صاحب کارگاه از ترس اینکه بیمه‌اش نکرده اونو اینجا بستری کرده وگرنه که از اون خانواده بعید بود بچه‌اشونو ببرن دکتر چه برسه به بستری کردنش تو بیمارستان و عمل و ...

یه خانواده با یه پدر معتاد و 8-9 تا بچه و یه مادر با سطح فرهنگی خیلی پائین و یه جورایی روان چاک! هزینه‌های خانواده رو 3 تا از دخترا تأمین میکنن و یکیشون همین معصومه خانوم بستری شده تو بیمارستانه که تو یه کارگاه بسته‌بندی بدون بیمه و مزایا و ... کار میکنه. یه نامزد عوضی داره که خودش میگه از بس اخلاقش بده میخوام ازش جدا بشم و مادری که دائم تو راهرو بیمارستان گریه میکرد و به ترکی و فارسی به زمین و زمان فحش و بد و بیراه میگفت. دائم میگفت معصومه الهی بمیری اما ناقص نشی؟!!! معصومه انگشتاتو تکون بده که دکترا قطعش نکنند. خدایا اینو بکش من علیل شدنشو نبینم و ...

دختر بیچاره 3 تا از انگشتاش زیر دستگاه له شده بود و امروز عمل داره که به احتمال زیاد هر 3 انگشتشو قطع کنند. دیروز که از وجود پدر و نامزد و بقیه خبری نبود. بس که حال و روز این دختر واسه خانواده اش مهمه! اونم از مادرش که به جای روحیه دادن به دخترش همش آرزوی مرگشو میکرد.

با خودم فکر کردم که این مادر واسه اینکه این دختر دیگه نمیتونه نون‌آور خانواده باشه یه همچین دعایی میکنه یا واسه خاطر عذاب وجدانی که یه عمر از دیدن دخترش بهش دست میده ؟ (که اگه وجدانی باشه که درد بگیره!) من موندم چه جوری دلش میومد همچین حرفایی رو به زبون بیاره؟!

دلم واسه اون دختر خیلی سوخت. واسه اون غمی که تو نگاهش بود. واسه معصومه و امثال اون که تو جامعه ما کم نیستند و هیچ‌کسی هم به دادشون نمیرسه.

خواهرم با وجودی که حالش خوب نبود صبح میگفت که تا نیمه‌های شب داشتم باهاش صحبت میکردم و  سعی میکردم اون افکار منفی و مأیوس کننده رو از ذهنش دور کنم.

دیروزم همش به مامانم میگفت خانوم تو رو خدا واسه من دعا کنید که انگشتامو قطع نکنند، ولی خودشم خوب میدونست که اون سیاهی و کبودی روی ناخونهاش نشونه‌های امیدوارکننده‌ای نیستن. امیدوارم خدا بهش سلامتی و صبر بده ...میدونم که خیلی سخته!

 

 

راستی شما جزو عوام بودید یا خواص؟ اون 4 روز تعطیلی ناخواسته که سورپرایز رئیس جمهور بود رو میگم! از این تعطیلی بدون برنامه‌ریزی و اطلاع قبلی راضی بودید یا شاکی‌؟‌

آخه طبق آمار کشکی که اینا گرفتن فقط عده کمی از مردم که جزو نخبگان و خواص بودن از این تعطیلی ناراحت و ناراضی بودن و بقیه مردم که لابد بهشون میگن عوام همه شاد و خوشحال از 4 روز خوردن و خوابیدن و در پی تلاش برای عملی نمودن سخنان رئیس جمهور محبوبشون مبنی بر رسوندن جمعیت ایران به ظرفیت واقعی خودش یعنی 120 میلیون نفر بودن! خدا همه رو به راه راست هدایت کنه...

 

 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
بهار سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 02:03 ب.ظ http://queen-of-love@blogsky.com

سلام.... زیبا بود
ایشالا هر چه زودتر خواهرتون مشکل دستش برطرف بشه و خدا به همه مون کمک کنه ........ منشکل اینه که خانواده هایی با چنین وضعیتی بچه هاشون از خانواده های مرفه و تحصیلکرده بیشتره آخه با چه انگیزه و تدبری ؟؟؟؟!!!!!!!

راوی خاطرات بزها سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 02:14 ب.ظ

خسته نباشی . از اینکه خودت و زندگی رو می نویسی خوشم اومد همیشه موفق باشی و کامروا

آرایه چهارشنبه 10 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:35 ق.ظ http://pendarenik.blogfa.com


خیلی دلم برای معصومه و معصومه ها گرفت...
احتمالا ترس اون مادر احمقش هم به خاطر
روی دست موندن دخترش بوده.
و اینکه مثلا یک دختر ترشیده رو بخواد تا کی
نگه داره توی خونه.
متاسف شدم.

[ بدون نام ] چهارشنبه 10 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 11:47 ق.ظ

محیط بیمارستان ها بهتر از این نمی شه ... راستی من رو شما از کجا می شناسین ؟
منظورم lost و بارکد رو ..
من هنوز دوزاریم نیوفتاده ..
:)) ...
سر و صداش رو در نیارین اومدم اینجا ... مثلآ قراره برای کسی تا اسفند چیزی ننویسم .. : دی ..
حال خواهرتون هم ایشاا... زودتر بهتر می شه ... :‌)‌..

جهت کمک به افتادن دوزاریت برات آفلاین گذاشتم!

مهدی جمعه 12 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:12 ب.ظ

من جای شما بودم پاراگراف اول رو از این پست جدا میکردم و جدا پابلیشش میکردم . اینجوری نمیشه از نبودی تا ببینی چیزی نوشت خانوم پارادایز

بله، چشم آقای منتقد :) سعی میشه نظرتون اعمال بشه! راستش این پست ماجرا داشت، اولش یه پست جدا بود با یه نوشته طولانی در ابتداش! ولی بعد به دلایلی از اون نوشته جدا شد و به ادامه این پست فعلی چسبید.
حالا شما این پست رو همینجوری قبول داشته باشید تا بعد...

پیرفرزانه شنبه 13 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 09:16 ق.ظ http://pirefarzaaneh.blogsky.com

سلام. اولا امیدوارم خواهرجونت زود خوب بشه. اون نه نه هم میترسیده دخترش ناقص بشه هم رو دستش بمونه هم نتونه کار کنه. الهی که ریشه ...
بیخیال
در مورد تعطیلی من چون همیشه تعطیلم برام فرقی نداشت فقط دوباره این مردم گاو مثل خر ریختن ایتجا شهر رو شلوغ کردن. شب زیر چادر مثل سگ لرزیدن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد