وقتی جلوی اینه می ایستم و به خودم لبخند میزنم و وانمود میکنم که حالم خوبه ، احساس میکنم دروغگوترین دختر تو دنیام..............از عصر نمیدونم چه مرگم شده، بدون اینکه اتفاق خاصی رخ بده الان گندترین احساسی که ممکنه یه نفر داشته باشه رو دارم. داغونِ داغونم  ..... میفهمی که چی میگم؟؟ از اون حسهایی که آدم فکر میکنه به انتها رسیده و دیگه هیچ دلیلی واسه ادامه نداره. به فکر اینکه یه جورایی تمومش کنم همه چیز رو!! زندگیمو میگم. مهم اینه که حداقل یه دلیلی واسه ادامه اش داشته بشی..یه دلیلی که بتونه قانعت کنه.... اما من نه دلیلی واسه ادامه دارم نه دلیلی واسه عدم ادامه....یه جور بلاتکلیفی یه جور گنگی و کلافگی........ اَه چه حس مزخرفیه این حس

سعی میکنم، پله پله  تغییراتی بدم.مثل لوگو بازی خونه میسازم و میرم بالا، تلاش میکنم تا یه چیزایی که خیلی برام مهمه دیگه مهم نباشه و بهش فکر نکنم و خودمو به بی خیالی بزنم. با هر تفکر یه لوگو میزارم رو بقیه لوگوها، سعی کنم به چیزای بهتر فکر کنم، خودمو امیدوار میکنم، به خاطرات خوبم فکر میکنم،به آدمهای خوب، بی خیال غم و غصه ها میشم.برجم داره به انتها میرسه!! اما یهو با یه تلنگر با یه حرف با یه خاطره با یه عکس با یه .... همه اون تفکرات همه اون چیزایی که تو ذهنمه و خودمو دارم بهشون عادت میدم از بین میرن.اون برج میریزه پائین، جلوی چشمام همشون خراب میشن و من میرسم به سرجای اول..............خدایا آخه چراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا:(( ؟؟؟؟؟؟