مامانه رفته سفر...شدیم تنها در خانه ۴ ، خیلی اصرار کرد که منم همراهش برم اما نه حوصله رفتن دنبال پاسپورت و ویزا رو داشتم، نه اینکه میتونستم یک هفته مرخصی بگیرم، حالا هم پشیمونم و به شدت دلم مسافرت میخواد.به بابام هم که میگم ما هم بریم مسافرت، میگه من بدونم خانومم جایی نمیرم! میگم چطور اون بدون تو و با رفیقاش رفت دَدَر!! میگه خوب اون با دوستاش بهش خوش میگذره!! فکر کنم بابام ما رو میشناسه و میدونه که اگه بریم مسافرت همه کارا میافته گردن خودش و جور مامان و ما رو باید اون بکشه، واسه همین داره بهونه میاره‌ :) اما اینجوری نمیشه، باید بشینم رو مخ باباهه حسابی کار کنم بلکه آخر هفته بریم نمک آبرودی جایی....


دیروز رفتم انرژی درمانی... نمیدونم چرا نمیتونم قبولش کنم، از بس که تازگیها به همه چیز و همه کس بدبینم، فکر میکنم همش یه جور تلقینِ و بس!! وقتی آقاهه داشت با دستش به من انرژی میداد خنده‌ام گرفته بود. خواستم ازش بپرسم که آیا واقعاْ خودش به این کار اعتقاد داره یا اینکه ملت رو سرکار گذاشته؟ ترسیدم که اونایی که اونجا بودند فحش‌ کِشم بکنن :))خودشون میگفتن انرژی درمانی بیشتر رو بیماریهای استخوانی و مفصلی خوب جواب میده اما از اون ۲۰-۳۰ نفری که اونجا بودند کلیشون سرطان یا بیماریهای حاد داشتند، میگفتند که نتیجه خوبی گرفتن و جلوی رشد بیماریشون گرفته شده !! مسئله مهم اینه که این آقاهه پولی بابت انرژی که میده نمیگیره و معتقده که اونایی که پول میگیرن در اثر مرور زمان انرژیشون کم میشه! اما من هنوز نتونستم بپذیرم که چطور بیماری که هیچ دارویی نتونسته درمانش کنه با ۵ دقیقه انرژی این آقا و ... خوب میشه!!؟؟