هفته پر مشغلهای رو گذروندم، اونقدر که نفهمیدم کی پنجشنبه از راه رسید...
« دست در دست ثانیهها...
به ناکجا آباد زندگی خواهم رفت
دیگر حتی افتادن سیبی بیمعنا است
و تنها زمزمه گرم، سکوت جاری شب است و ماه ...
و ...
و خاطرات عشق پنهانش، رازی خواهد شد
میان دل یک غنچه کوچک و باد !
و بغض دلتـنگی
تکراریترین موسیقی جاری سیاهیهای شب ...
تا ابدی ترین ثانیه، در دل خواهم داشت یاد سوزی که در بهار وزیدن یافت!»
یه چیزی!! من اصلاْ طاقت انتظار رو ندارم و بدتر از خبر بد، بیخبر بودنه!
نمیدونم چرا دارم این چیزا رو مینویسم؟! شاید واسه اینکه یه چیزی نوشته باشم، شایدم ... همین دیگه!! برم بخوابم که خواب قیلوله اونم عصر پنجشنبه کلی میچسبه!
|