روزمرگی

 بالاخره تونستم یه فرصتی گیر بیارم و چند کلمه اینجا بنویسم! خیلی خسته‌ام. هفته خیلی بدی رو گذروندم...یه روزایی از شدت نگرانی و استرس به مرز سکته رسیدم و یه شبایی از بس گریه کردم صبح چشمام دیگه باز نمیشد...خدا خیلی دوستم داشت که بخش عمده‌ای از مشکلات کاری و شخصیم رفع شد، البته هنوز به طور کامل خلاص نشدم...اما خدایا شکرت! ممنون که هنوز فراموشم نکردی.

امروز رفتم محضر و بالاخره پروسه خرید خونه من به اتمام رسید، فکر کنم بابام امروز خیلی خوشحال بود! اگر چه 5-6 میلیون کسر پولم رو از بابام گرفتم، اما از هر روز دنبال خونه گشتن و به آژانسهای مسکن سر زدن راحت شد. کلاً پروسه مزخرف و خسته کننده‌ای هستش این خونه خریدن. من که عملاً کم آورده بودم و خسته شده بودم و غر میزدم اما بابام هیچی نمیگفت و با صبر و حوصله دنبال خونه میگشت. امیدوارم که همیشه سالم و سرحال باشه و بتونم یه روزی زحمتهاشو جبران کنم.