کلاغی در ذهنم، سنگی در دستم، میترسم...میترسم

 

بالاخره تونستم با خودم کنار بیام و خودمو وادار کنم که باز اینجا بنویسم.چند بار واسه آخرین مطلبم تو این وبلاگ یه طومار نوشتم و هربار دلم نیومد که پستش کنم. با نوشتن مشکل ندارم اما وقتی میبینم تمام زندگیم رو مثل آدمهای احمق و ساده ریختم وسط دایره و هر کسی میتونه اونا رو بخونه و از زندگیم سر دربیاره ناراحتم، از اینکه اینجا از احساس و خاطرات و غم و غصه‌ها و شادیها و هر آنچه بهم گذشته خیلی راحت و بدون سانسور نوشتم احساس پشیمونی میکنم. کاش کمی Security ایم بالا بود! راستش مدتیه احساس میکنم این مسئله داره اذیتم میکنه و میره رو اعصابم. مثلاً یکی میاد ته آرشیو وبلاگت رو در میاره و از جیک و پیکت خبر دار میشه اونوقت تو حتی اسم طرف رو هم نمیدونی! بعد همون آدم میاد واسه مشکلاتت نسخه میپیچه و افاضات آنچنانی میکنه!
میدونم! کسی وادارم نکرده بود اینجا بنویسم. نوشتن اینجا چند تا دلیل داشته که یکیش نیاز به حرف زدن و بازگو کردن ناگفته‌های دلم بوده. اما اینکه بیش از حد سادگی کردم و وضعیت وبلاگم به اینجایی رسیده که حالا هست تقصیر خودم بوده و بس!

خیلی وقتها احساس میکنم حق من از زندگی اینی نیست که الان صاحبشم. باید تلاش کنم واسه یه زندگی بهتر و شادتر، باید اونقدر تلاش کنم که احساس رضایت قلبی رو با تمام وجودم احساس کنم،رضایت از خودم، از زندگیم، از کارم، از آدمای دور و برم و ... باید وقتی به اینا فکر میکنم به جای اینکه بگم مرده شور این زندگی نکبتی رو ببرن یه لبخند گنده رو لبام جا خوش کنه. انگیزه‌هام برای ادامه راه کم شدند. باید واسه خودم ایجاد انگیزه کنم. میخوام تو روند زندگیم تغییر بدم، دلم میخواد دور این دنیای مجازی و آدمای توش رو یه خط گنده قرمز بکشم. اگه به واسطه کارم نبود که دلم میخواست دور کامپیوتر رو هم خط بکشم اما ... به همین خاطر اولین تصمیم که به ذهنم اومد این بود که وبلاگ نویسی رو تعطیل کنم! بعد به خودم گفتم تا حالا یکی دو بار این تصمیم رو گرفتم ولی بعد یه مدت نیاز به نوشتن و حرف زدن باعث شده تا باز برگردم و از نو شروع کنم. بعد به فکر درست کردن یه وبلاگ دیگه افتادم و شروع کردم به ساختن اونجا که جور و پلاسم رو جمع کنم و برم اونجا، اما راستش تو این 3 سال و اندی خیلی به اینجا وابسته شدم واسه همین گفتم تصمیم قطعیمو میذارم واسه وقتی که از نظر روحی کاملاْ‌ آروم بودم.

خسته‌ام، به اندازه تمام روزهای زندگیم خسته‌ام، دلم آرامش ابدی میخواد، یه خوابی که دیگه توش بیداری نباشه...احساساتم بدجوری لطمه خورده، هر آدمی که اجازه دادم وارد زندگیم بشه خیلی راحت اومده رو اعصاب و روانم پیاده‌روی کرده و احساساتم رو لگد کرده و رفته پی کارش و من موندم و تیکه‌های شکسته و خرد شده‌ی دلم و یه جفت چشم پر اشک و یه عالمه احساس حماقت و تنفر و عصبانیت و ... از خودم که مسبب این بودم که دیگران به خودشون اجازه بدن هرجوری که دلشون میخواد با من رفتار کنند بدم میاد. خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم که باید تو طرز رفتارم با دوستان و همکاران و اطرافیانم یه تجدیدنظر جدی بکنم. الان که اینو داشتم مینوشتم یاد اون سیزده خط زندگی از گابریل گارسیا مارکز افتادم که میگه که هیچ کس لیاقت اشکهای تو رو نداره و اونی که ارزششو داره ... یکی نیست بهم بگه کو گوش شنوا!
 

دیروز صبح با صدای گریه‌ و شیونی که از خونه همسایه‌امون میومد از خواب پریدم. سراسیمه از اتاقم اومدم بیرون که ببینم چی شده، پسر 28 ساله همسایه ‌(هم سن من بود بنده خدا!) شب قبلش با موتور داشته میومده خونه با یه ماشین شاخ به شاخ میشه و از ترس اول سکته میکنه و بعد هم ضربه مغزی میشه. خانواده‌اش تا صبح دنبالش میگشتن چون نه موبایلش همراهش بوده نه کارت شناساییش،تا اینکه اداره آگاهی از رو کارت موتورش شناساییش میکنه. راننده ماشین هم طبق معمول فرار کرده بود. امروز تشییع جنازه‌اش بود. مامانم میگفت یک هفته پیش نامزدیشو بهم زده بود. خواهرم میگه دختره چه شانسی آورد و من میگم دیگه چه فرقی میکنه!
دو سه تا خونه اونورتر ما یه باغچه‌ای هست که صاحبش برای مراسم عروسی اجاره‌اش میده و اگه پنجره ها باز باشند یا بریم تو حیاط کم و بیش صدای ارکستر و بزن و برقصشون تو خونه ما شنیده میشه دیشب هم باز مراسم بود اونجا و صدای رقص و آواز به راه...از خونه همسایه کناریمون هم صدای گریه و زاری میومد. موقع خواب با خودم فکر میکردم زندگی ما آدما چقدر پوچ و مسخره شده ... میدونی خیلی بد شدیم...همه بد شدیم! آدمایی با ظاهری خوب و دوست داشتنی که از باطنمون فقط خدا خبر داره و بس. آدمایی که تو دلمون میخواییم سر به تن هیچ کسی نباشه. آدمایی که تو باطنمون گوشت تن همدیگرو میخوریم. آدمایی که به خاطر منافع خودمون حاضریم پا روی همه معنویات و اخلاقیات بذاریم و مَثَلی رو که دیگی که واسه من نمیجوشه کله سگ توش بجوشه رو با تمام وجود قبول داریم و بهش عمل میکنیم.
خیلی چیزا مثل معرفت، گذشت، انسانیت، اعتماد و صداقت و ...دیگه از یادمون رفته. هرکسی کلاه خودشو دو دستی چسبیده که باد نبردش و کاری به بقیه نداره. خدا بیامرزه سعدی رو که گفت «بنی آدم اعضای یکدیگرند...» این روزا آدما وقتی این بیت شعر رو میشنوند، لبخندی از سر تمسخر میزنن و میگن این سعدی هم عجب دلش خوش بوده‌ها...

راستی دوستم بعد از 4 سال از آمریکا اومد و اون نوت‌بوک سفارشی رو هم با خودش آورد. بنده خدا از همون موقع که اومد هی گفت بیا این نوت بوکتو ببر اما از اونجایی که خیلی حس و حال داشتم نرفتم ازش بگیرم و بالاخره بعد از 15 روز ، هفته گذشته از بس زنگ زد که بیا اینو ببر از رو رفتم و آوردمش منتها از اون روزی که آوردمش همینجوری افتاده بود یه گوشه اتاقم و حس و حال اینکه برم باهاش کار کنم رو نداشتم و کماکان وقتی میخواستم تو خونه بشینم پای کامپیوتر با PC کار میکردم تا امروز که بالاخره باهاش کار کردم و الان هم دارم با اون میلاگم، چقدر هم تایپ کردن با کی‌بردش سخته، چون کوچیکه جای حروف رو اشتباه میکنم ولی خوبیش اینه که کاملاْ بی‌صداست و جون میده واسه چتهای شبانه!! راستش این کامپیوتر به قول برادرم لگن برام کلی خاطره داره واسه همینه که دلم نمیاد بذارمش کنار. الانم نمیخوام بندازمش دور، دارم Upgrade اش میکنم که بدم برادرم باهاش کار کنه.


دو هفته پیش دو تا رکورد زدم یکی تو پیاده‌روی و خیابون‌گردی که روز یکشنبه از ساعت 9 صبح تا 9:30 شب یکسره بیرون بودم به جز اون دو ساعتی که سر ظهر رفتم امامزاده صالح و در حالت کما و خلسه به سر بردم، بقیه ساعتها رو فقط راه رفتم و فکر کردم و ...و ... آخر شب هم وقتی رسیدم خونه تقریباً یه جسد گرمازده‌ی له شده و خسته و داغون بودم که نمیتونستم حتی حرف بزنم. بماند که بعدش 10 ساعت یه کله خوابیدم و فکر میکردم که دیگه نمیتونم بیدار بشم.
رکورد بعدی هم مربوط به خرید بود که تو همون هفته حدود 500 هزار تومن واسه خودم لباس و آت و آشغال خریدم، فقط و فقط به خاطر اینکه ذهنم درگیر یه سری مسائل نباشه. اونم چیزایی که اصلاً احتیاج نداشتم. واقعاْ الان که دارم فکر میکنم میبینم عجب کاری کردما... یه چیزی هم بابت ثبت واسه خاطر خودم در تاریخ و اون اینکه از ۵/۵ میلیون قرضی که بهمن ماه بابت خونه از بابام گرفتم ۵/۳ میلیونشو دادم و مونده ۲ میلیون که امیدوارم اونم هرچه زودتر صاف کنم تا راحتتر بتونم خرج کنم.البته اگه نوت‌بوک و این آت و آشغالها رو نمیخریدم الان تقریباْ بدهیهام تموم شده بود.

این روزا یه آهنگی مثل خوره افتاده تو مغزم...از بس گوش دادمش فکر کنم یه رکوردم تو گوش دادن این آهنگ به جا بذارم. هر دفعه که این آهنگ رو میذارم حداقل 10 بار باید تکرار بشه.

چند روز پیش رفتم موهامو کوتاه کردم الان رو سرم کلی احساس سبکی میکنم. با خودم فکر میکنم که چقدر حرف نگفته دارم تو این دلم....کاش اینا رو هم میتونستم بگم و دلمو سبک میکردم...