از هر دری سخنی

 

تا کی غم این خورم که دارم یا نه                             وین عمر به خوش‌دلی گذرانم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست                              کاین دم که فرو برم بر‌آرم یا نه

به میمنت و مبارکی و از صدقه سری این فکرهای بکری که به سر این آدمای نابغه در رأس امور میزنه، ساعت کاری ما هم تغییر کرد. شنبه تا چهارشنبه ۸:۳۰ تا ۱۴:۳۰ و پنجشنبه‌ها هم ۸:۳۰ تا ۱۳:۳۰ (قبلاْ ۷:۳۰ تا ۱۶ بودیم و پنجشنبه‌ها هم تعطیل)این پنجشنبه‌ها اجباری سرکار اومدن خیلی زور داره. خودم قبل از این پنجشنبه سرکار اومدن رو دوست داشتم چون ساعت ورود و خروجم دست خودم بود و هروقت هم کار داشتم نمیومدم، تازه پنجشنبه‌ها چون اکثر همکارام نمیومدن تو سکوت و آرامش کلی از کارای عقب افتاده و اونایی که احتیاج به تمرکز داشت رو انجام میدادم. یه خوبی دیگه‌اشم این بود که این ساعتهای کشیک پنجشنبه واسه ما دوبل حساب میشد. حالا نه دوبل حساب میشه و نه مزایایی داره جز اینکه یه روز از تعطیلاتمون کمتر شده. واقعاْ خیلی امروز سرکار اومدن زور داشت. خلاصه همه اینا رو گفتم که بگم اصولاْ هرکاری، هرچقدر هم واسه آدم خوشایند باشه وقتی که اجبار و وظیفه میشه یه جورایی سخت و عذاب‌آوره!

یه چند روزی رفتم مسافرت. بعد از اون ۲ ماه آوارگی واقعاْ همه خانواده به این سفر و استراحت احتیاج داشتند،هرچندکه دو هزار و خورده‌ای کیلومتر راه رفتیم اما واقعاْ مسیرهایی که میرفتیم زیبا بودن.همه جا پر از مه و نم بارون و سبز...تو جاده یه قسمتی بود که مه شدید بود. یعنی قبل از تونل ابرهای گوگوری اومده بودن پائین و یه مه باحالی درست شده بود،منظره‌اش واقعاْ قشنگ بود. اونجا ایستادیم و کلی فیلم و عکس گرفتیم. وقتی هم از تونل گذشتیم، بعد از تونل یه مهی بود که چشم چشمو نمیدید. اونقدر شدید که ماشین جلویی فقط دیده میشد و دور و ورت سفید سفید بود. انگار که افتادی تو یه ظرف بزرگ شیر...جای همگی واقعاْ خالی. من که خودم رو خفه کردم از بس ذوق کردم و از خودم احساسات عشقولانه بروز دادم.

نمیدونم به خاطر اینکه هفته آخر شهریور رو تهران نبودم یا اینکه این مدت روند زندگیم تغییر کرده بود و یا به خاطر همزمانیش با ماه رمضان، اصلاْ اومدن پائیز رو حس نکردم. خیلی‌ها رو میبینم که دچار نوستالژی پائیز شدن، خودم هم سالهای قبل اینجوری بودم. اما امسال نمیدونم چرا هیچ حسی از اومدن پائیز نداشتم و ندارم.

کم کم دارم به آرامش میرسم و ذهنم از آشفتگیهایی که درگیرش بود داره خلاص میشه. از اون همه فکر و خیال و استرس رها شدن راحت نبود و نیست ولی من تونستم و از این بابت خوشحالم ...