روزه‌ی سکوت

 
خیلی حرف دارم که اینجام (دقیقاْ همینجایی که دارم با دستم نشون میدم!) گیر کرده، کلی مطلب نصفه نیمه تو آرشیو دارم که باید کاملشون کنم، کلی موضوع تو ذهنم داره ول‌ول میخوره که دلم میخواد اینجا ثبتش کنم، اما نمیدونم چرا مغزم دچار هنگ‌کردگی شدید شده و به هیچ وجه‌من‌الوجوه نوشتنم نمیاد.
تو دنیای واقعی هم همینجوری شدم، خیلی دلم میخواد که بشینم با یکی یه دل سیر حرف بزنم و دردودل کنم تا روحم سبک بشه و فکرم از این درگیریها آزاد بشه، اما این روزا بدجوری تو غار تنهاییم رفتم و تو خودم هستم و نمیتونم از این مود بیرون بیام.
انگاری یه نیمه‌ی وجودم داره با اون یکی نیمه لجبازی میکنه و بدجوری سر جنگ داره، در عین حال که دلم به طرز شدیدی حرف زدن و نوشتن میخواد، اما در عمل نمیدونم چرا روزه‌ی سکوت گرفتم و نه چیزی میگم و نه چیزی مینویسم. حالا تا کی این درگیری ادامه داره و کدوم نیمه پیروز میشه خدا داند و بس.

خلاصه اینم از اوضاع و احوالِ...اینجانب، اگر که خواسته باشید... ؛)