سال به سال دریغ از پارسال

 

یکی از همکارام رو واسه رفتن به ونزوئلا انتخاب کردن! پنجشنبه واسه ۳ هفته میره تا با محیط و شرایط آشنا بشه و بعدش هم واسه ۲ سال میره که اونجا بمونه! اصولاْ به خاطر اینکه همیشه در انتهای جاده شانس و بخت و اقبال هستم و چون به نظر خیلیها کسرشأن یک خانوم مهندس مثل من بود که برم کاراکاس (و این یعنی من کلاسم خیلی بالاست و در واقع همان ماجرای گربه و گوشت و ... )به همین خاطر از اینکه انتخاب نشدم ناراحت نیستم، اما وقتی میبینم که مرد!! بودن و متأهل بودن در اولویتهای اول برای انتخاب بوده حالم بد میشه...مسخره‌ها !!

چه چهارشنبه سوری هیجان انگیزی...از عصری که اومدم خونه با یک خونه که انگار توش زلزله اومده و بعدش یک گله بوفالو از وسطش رد شدن مواجه شدم. از عصری هم نشستم گیره پرده وصل میکنم که پرده‌هایی که از اتوشویی اومدن رو خواهرم وصل کنه که دوباره چروک نشن!! دیدم غر بزنم که به من چه و من حوصله کار کردن ندارم و ...! خواهره هم گیر میده که منم کار نمیکنم و برو بالا خودت پرده‌ها رو بزن. منم که اصلاْ حوصله گردن درد و سرگیجه بعد از نصب شونصدتا پرده رو ندارم در نتیجه به جای رفتن به بیرون و از رو آتیش پریدن، مثل یک فروند کوزت!! نشستم تو خونه و گیره پرده وصل کردم. یکی دلش واسه من بسوزه لطفاْ :(

امشب نشستم تمام آرشیو چت پارسال اسفندم رو خوندم. عجب روزهایی بودن...با اینکه اولش با خوندنشون دلم گرفت و با هجوم خاطرات جورواجور مواجه شدم، اما آخرش یدونه از اون خنده گنده‌ها رو لبم جا خوش کرد و ... هی روزگارررررررررررر