مادربزرگ دوست داشتنی و مهربونم در نهایت آرامش، تنها و بیصدا رفت و من هیچوقت دستاشو نگرفتم تو دستم و نوازششون نکردم. نبوسیدمش و بهش نگفتم که چقدر دوستش دارم.حتی یکبار هم برای گردش و تفریح بیرون نبردمش. سرزده و بدون مامان و بابا نرفتم بهش سر بزنم و کارهای خونهاشو انجام بدم. همیشه اون بود که حال منو میپرسید و هیچوقت نشد که بهش زنگ بزنم و حالشو بپرسم. با اینکه همیشه بین ما بود اما اونجور که شایستهاش بود بهش توجه نداشتم و حالا که رفته و پیش ما نیست در حسرت انجام این کارهای به ظاهر جزئی و کوچیک قلبم فشرده میشه و به درد میاد :(( این روزا تصویرش و حرفها و کارهاش به یادم میاد و غصه نبودنش بدجوری ناراحتم میکنه. امیدوارم که روحش قرین رحمت پروردگار باشه...
|