چرا پس همه جا تاریک است؟

 

خانه‌ام بی‌آتش، دستهایم بی‌حس، نگاهم نگران!
می‌توانی تو بیا، سر این قصه بگیر و بنویس
این قلم، این کاغذ٬ این همه مورد خوب!!!
راستش می‌دانی؟ طاقت کاغذ من طاق شده٬ پیکر نازک تنها قلمم زیر آوار دروغ خرد شده!
می‌توانی تو بیا٬ سر این قصه بگیر و بنویس!
می‌توانی تو از این وحشی طوفان بنویس
طاقتش را داری که ببینی هر روز زیر رگبار نگاهی هرزه ٬
صد شقایق زخمی و هزار نیلوفر ٬ بی‌صدا می‌میرتد؟!
اگر اینگونه‌ای٬ آری بنویس!
من دگر خسته شدم
باز تا کی به دروغ بنویسم: "آری میشود زیبا دید...می شود آبی ماند!"
از شما می پرسم: گل پرپر شده را زیباییست؟ رنگ نیرنگ آبیست؟
می‌توانی تو بیا این قلم٬ این کاغذ
بنشین گوشه‌ی دنجی و از این شب بنویس
قسمت می‌دهم اما به قلم: آنچه می‌بینی و دیدم بنویس!
از خدا٬ از قفس خالی عشق٬ از چراگاه هوس٬از خیانت٬ از شرک ،
از شهامت بنویس! بنویس از کمر بید شکسته...
آری٬ از سکوت شب و  یک پنجره‌ی ساکت و بسته!
از من٬ "آنکه اینگونه به امید سبب ساز نشسته"، از خود ...
هر چه می‌خواهی از این صحنه به تصویر بکش:
"صحنه‌ی پیچش یک پیچک زشت دور دیوار صدا"
حمله‌ی خفاشان٬ مردن گنجشکان...
جراتش را داری که ببینی قلمت می‌شکند؟!
کاغذت می‌سوزد؟!
طاقتش را داری که ببینی و نگویی از حق؟!
گفتن واژه‌ی حق سنگین است.
من دگر خسته شدم، می توانی تو بیا
این قلم٬ این کاغذ٬ این همه مورد خوب!!!

شاعر : «نمیدونم کی!؟»