۱- خنگول نازنینم نصفش داغون شده و الان خسته و تنها یه گوشه پارکینگ افتاده...یه موتور به خنگول زده که موتورسوارش یه آدم معتادِ مفنگی بدبخت و بیچاره و دارای اختلال حواسه و هر حرفی رو شصت بار تکرار میکنه. دیشب موقعی که کارمون تو شورای حل اختلاف تموم شد و داشتیم میرفتیم خونه میگه خیلی عرذ! میخوام آبجی!! من فامیلی شما باز یادم رفته!!!(۱۰ بار از روز تصادف فامیلی ما رو پرسیدههااا) میخواستم دعوتتون کنم یه روز بیایید خونهامون از خجالتتون دربیام؟!!!...مردک حرف که میزد دلم میخواست بکوبم تو سرش! دیده ماشین اینجوری داغون شده میگه من فقط زدم به درِ ماشین! چرا گلگیر و کاپوت و سپر و ... خراب شده؟ حتماً از قبل اینجوری بوده حالا شما داری میندازی تقصیر من! ۱۰۰ هزار تومن هم ورداشته آورده با خودش واسه جبران خسارت که یه بار میگه موبایلم رو فروختم، یه بار میگه از مادرم گرفتمو ...میگم با این پول من کجای ماشینو درست کنم آخه؟ دیروز که رفته بودم بیمه ۸۰۰ هزار تومن برآورد خسارت کردن...مسخره اینکه چون موتوری مقصر بوده و بیمه نداشته و من میخوام از بیمه بدنه خودم استفاده کنم باید کلی بدو بدو داشته باشم. حالا خوبه بابام هست که دنبال کارا باشه اما یه جاهایی گیر میدن که خود راننده و صاحب سندم باید بیاد. دیروز فکر کنم یه ۴۰-۵۰ باری این پلههای شورای حل اختلاف رو بالا و پائین کردم تا یه نامه بگیرم واسه این کار. حالا این یه نمونهی خیلی روتین از کار اداریه وای به حال روزی که کارت دست اینا گیر باشه و یه کم هم پیچواپیچ باشه که دیگه حسابت با کرامالکاتبینه...خلاصه که اوضاع شیرتوشیری شده که جای دوستان خالی ؛)
۲- بالاخره بعد از مدتها ما هم از این ساختمون میریم و ساکن طبقه ۱۷ یه برج مزخرفِ بنداز در رو میشیم...یعنی ماجرا از این قراره که جایی که من دارم توش کار میکنم تصمیم گرفت (البته خودش که نه، مدیریتش!!) که یه برجی رو از یه بانکی به چند برابر قیمت واقعیش بخره(در واقع اون بانک برجشو بندازه به ما) و چند تا ساختمون اداری رو جمع کنه یه جا و به اصطلاح متمرکز بشیم. از تابستون اسباب کشیها شروع شد و ادارهها کم کم رفتند اونجا و فقط اداره ما به خاطر مشکلات انتقال شبکه و سرورها و ... موند تا دیروز که ساعت ۱۲ ظهر اعلام کردن که شما هم باید امروز برید و همه شروع کردن به جمع کردن وسایل و منم از صبح رفته بودم دنبال کارهای بیمهی خنگول در نتیجه وقتی ساعت ۲ اومدم، دیدم ادارهی ما شده بازار شام و سگ میزنه و گربه میرقصه. قرار شده بود که نصف بچهها برن و بقیه بمونن برای امروز، اما چون همه هول داشتن که سریع برن اونجا جا بگیرن و سرشون بیکلاه نمونه در نتیجه کلاْ ۴-۵ نفر موندن که اگه کار اضطراری پیش اومد بتونن انجامش بدن و بقیه مشغول اسباب کشی شدن...من بینوا هم جزو اون چند نفر بودم، الان تو این ساختمون کلاْ بدون احتساب کارگرهای حمل بار ۱۰-۱۱ نفریم و اینجا شده مثل خانه ارواح.... الانم همه وسایلم رو به جز کامپیوتر کردم تو کارتن و تک و تنها وسط این اثاثیه نشستم و مثلاْ دارم مشکلات احتمالی رو رفع میکنم ولی در واقع دارم وبلاگ مینویسم و برف تماشا میکنم و ...
۳- امروز قرار بود برم بیمه واسه ادامهی کارها که به خاطر اسبابکشی و برف نرفتم. ظهر پدرم زنگ زده که رفتی یا نه؟ گفتم کار دارم این روزا تا ۵شنبه نمیتونم برم. میگه به من اجازه نمیدن بقیه کارها رو انجام بدم و باید خودت باشی لطفاْ مرخصی بگیر برو کارای ماشین رو انجام بده موتور این بنده خدا رو بهش بدن!! گناه داره به خاطر ما کارش لنگ مونده! خیلی بیچاره است و ... اونقدر عصبانی شدم که حد نداره... به بابام میگم واقعاْ که!! مرتیکه زده ماشین منو داغون کرده، یه قرون هم پول نداده، تخفیف بیمهام که رفته، دیروز از صبح تا شب از کارم موندم و علاف شدم. ۲-۳ روز شما از کارت موندی و دنبال کروکی و ... رفتی! حالا تو این همه گرفتاری که من دارم، نگران بدبختیه اون مردک معتادی؟ دلسوزی هم حدی دارهها...میگه تو گره از کار اون باز کن خدا گره از کار تو باز کنه! منم گفتم عمراْ اگه گره از کار همچین آدم الاغی باز کنم که فردا به ریش ما بخنده که زدم به ماشینشون و کاری به کارم نداشتن! دوباره بیاحتیاطی کنه و باز بیمه نکنه موتورش رو و ایندفعه به جای ماشین به عابر پیاده بزنه!!!
|