تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست
که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
میدهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا خانه کوچک ما سیب نداشت؟؟؟؟
(حمید مصدق)
احساس میکنم که اینجا به جای اینکه حرفهای دلم رو بنویسم شده شعرکده!!! اصلا نمیتونم حرفهایی که تو دلم تلنبار شده رو بزنم.....البته شاید شما بگید که خوب آدم میتونه با شعر احساسشو منتقل کنه اما من اینجوری دوست ندارم اگه که من خودم شاعر بودم بله حرف شما درست بود اما حالا که باید برای انتقال احساسم بگردم دنبال یه شعری که دقیقا همون احساس رو منتقل کنه!!! اینو اصلا دوست ندارم. خوشم نمیاد اینجوری باشه...میخوام مثل قبلنا (وبلاگ قبلیم) اینجا راحت بتونم بگم از احساسم از دلتنگیهام از شادیهام از همه چیز ......اما دستم به نوشتن نمیره و این اصلا جالب نیست.شما بگید من چیکار کنم؟؟ نمیدونم شاید هم این مسئله مقطعی باشه و بعد از یه مدت دوباره برگردم به همون حال و هوای سابق!!! البته امیدوارم که همینجوری بشه ولی اگه نشد، اگه نتونستم! اونوقت باید یه فکر دیگه ای کرد