یه آقایی زنگ میزنه ثبت احوال میگه ببخشید اونجا ثبت احواله؟ میگن بله، چی کار دارید؟ آقاهه میگه من امروز حالم خوبه، لطفاْ ثبتش کنید!!
حالا شده حکایت من...چند روزه حالم بده، واسه همین دارم این روزا رو ثبت میکنم تا یادم بمونه که چه روزگاری داشتم!! امیدوارم که به زودی زود برگردم و به این حال و روزم بخندم :(
دیشب قلبم داشت از جاش درمیومد....گفتم بیام اینجا و بنویسم تا آروم بشم، اما از شدت خستگی خوابم برد.

خداوندا مرا آن ده که آن به!
 
خدایا هیچ وقت ازت چیزی رو به زور نخواستم. همیشه گفتم تو صلاح منو بهتر میدونی، که منم همونو میخوام.اما خدا جونم صبر و تحمل منم تا یه اندازه‌ای هستش...بیشتر از این طاقت ندارم... کاری نکن به زور ازت بخوام :((

چند روزه شدیداْ دارم دنبال خونه دارم میگردم و هر روز دست از پا درازتر و دپرس‌تر برمیگردم خونه!
دیروز که کلاْ مرخصی گرفتم و از صبح همراه بابام ‌دنبال خونه گشتیم تا ۸.۳۰ شب. یک مورد خوب که دیگه نتونستم هیچ ایرادی ازش بگیرم پیدا شد و قرار شد امروز بریم واسه قولنامه! اما شب ساعت ۱۱ که مامان جان رو بردیم اونجا تا ایشون هم خونه رو ببینند و نظر کارشناسی بدند، یک ایرادی از خونه گرفتند که همگی حالمون اساسی گرفته شد و منصرف خرید شدیم. خلاصه اگه دیربه‌دیر مینویسم، طبق معمول یه دلیل موجه دارم و اینااااا

دیگه بیخیال کنکور جمعه شدم و هنوز کلی درس مونده که نخوندم :( از آزمون این دفعه مسلماْ نمره حدنصاب رو نمیگیرم.

دلم مسافرت میخواد، اونم تنهایی... وسط این اوضاع بل‌بشو همین هوسم کم بود!
قرار بود من و همکارم مأموریت بریم مراکز استانها جهت نصب یه برنامه‌، یعنی حق انتخاب داشتیم که یا خودمون بریم و اون کار رو انجام بدیم و یا یک دستورالعمل تهیه کنیم و از هر استانی یه نفر بیاد اینجا و بهش آموزش بدیم اون بره برنامه رو نصب کنه. همکارم هی میگفت تنهایی سخته بریم مأموریت و اونا بیان اینجا و ... اما من که دلم سفر میخواست، اونم از نوع یک نفر‌ه‌اش، کلی از خودم ذوق دربکردم و رو مخ همکارم فعالیت اساسی کردم که اگه خودمون بریم هم از نصب برنامه مطمئنیم و هم آموزش گروهی میدیم به کاربرا و خلاصه اونو راضی کردم....اماااااااااااااا اصلاْ یادم نبود که بنده ۳ روز در هفته تا دی ماه کلاس دارم و جمعه‌ها کنکور دارم و نمیتونم برم مسافرت و در نتیجه تمام نقشه‌هام در جهت مسافرتها نقش برآب شد. آی دلم سوخت، آی دلم سوخت که هنوزم داره جیلیزویلیز میکنه جاش! 

 « کسی که با زندگی جاری است،
عشقی جاری دارد.
چنین آدمی همچون آسمان پهناور است.
و در چنین وسعتی‌ست که انسان هستی را تجربه میکند! »


میبینید چه سیب‌زمینی شدم...هیچی درس نمیخونم. یکی منو بزنه، بَلکَم دو خط درس بخونم، اولین امتحانم ۲۹ مهر هستش.دقیقاْ ۱۰ روز بعد در چنین روزی من دارم میزنم تو سر خودم و تستها و ...


یه حماقتی رو دوباره تکرار کردم و از این بابت کلی غصه‌دارم :( چرا من اینهمه خنگم آخه...
کلی با خودم گفته بودم که مهتاب تو این کار رو انجام نمیدی! مهتاب تو خر نمیشی، مهتاب تو دلت واسه بقیه نباید بسوزه، مهتاب تو عاقلتر از این حرفایی...اما کو گوش شنوا. بازم یکی بزنه منو بلکه حالم جا بیاد. دلم میخواد داد بزنم. اینجورییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

پ.ن : فکر کنم اینروزا کتک‌خورم ملس شده‌ها