هیچی به ذهنم نمیاد واسه عنوانش

 

متاسفانه کامپیوتر خونه‌ام خراب شده و فعلاْ وقت و حالشو ندارم که درستش کنم! خودم هم کمی باهاش ور رفتم اما درست نشد که نشد، تازه دچار یک برق‌گرفتگی جانانه هم شدم!! 
تو اداره هم یه آدم احمق برداشته همه وبلاگها رو فیلتر کرده و به هیچ وبلاگی نمیتونم سر بزنم :( این شد که یه چند روزی از دنیای وبلاگها و صد البته اینجا دور بودم...البته بی کامپیوتری برای آدمی مثل من همچین بدم نیست، شاید یه کم از اعتیادم به اینترنت کم بشه....البته معلومه که این مسئله رو من خیلی تاثیر داشته، چون الان دارم از یه کافی نت می‌لاگم ؛)
این هفته یه چند روزی میرم مسافرت و عملاْ تا ۷-۸ روز دیگه نمیتونم بیام و چیزی بنویسم واسه همین گفتم بیام اینجا و خبر بدم که خیلی دشمن شاد نشم...حالا تو دلتون نگید چه بهتر که نیستی؟!!!
هه هه ... چه کافی نت با کلاسی الان واسم آب میوه هم آوردند، بسی خوشمان آمد :))))))
همین دیگه... بچه‌های خوبی باشید تا من برگردم،مواظب خودتون باشید! به گاز هم دست نزنید که خطرناکه...فعلاْ خداحافظ

 

 

یاد ایام

 

پارسال این موقع‌ها خیلی روزای بدی بودند برام...روزهایی سخت و پر از استرس و ناراحتی و غصه. فکر که میکنم میبینم با وجودی که خیلی ناراحت بودم اما باید تصمیمهایی که میگرفتم عاقلانه و حساب شده میبودند وگرنه بدجوری به ضررم تموم میشد.
خدا رو شکر که اون روزا هرجوری که بودند گذشتند و مشکلاتی که برام بوجود آورده بودند، حل شدند و به قول معروف روسیاهی به ذغال موند. اما هنوزم که اون ایام یادم میاد، یه حس نفرت نسبت به اون آدما و یه حس خوب به خاطر احقاق حق و موفقیتم سراغم میاد... خیلی‌ها میگفتند بیخیال شو و دنبال کارتو نگیر، شکست میخوری و اوضاع از اینی که هست بدتر میشه و بودند کسانی که منو تشویق می‌کردند و دلگرمی می‌دادند و کمک حالم بودند و شاید اگه اون آدمها و کمکهاشون نبود، من راه به جایی نمیبردم و موفق نمیشدم اونم تو اون موقعیتی که دستم به جایی بند نبود و صدام به گوش هیچ‌کس نمیرسید.
نمیدونم چرا، اما امروز صبح که داشتم میومدم سرکار یهو یاد اون روزا افتادم، یادم افتاد که با وجود علاقه من به این فصل، بهارِ پارسال، بهار دل‌انگیزی برام نبود! خواستم واسه خودم اون روزا رو یادآوری کنم تا فراموشم نشه و از اینکه الان اون روزا فقط یه خاطره شدند برام، خدا رو شاکر باشم.

 

ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی                 من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی

 

بهانه!

 میدونم ننوشتنم طولانی شده اما اصلاْ رو مودش نیستم که چیزی بنویسم...به شدت از دست خودم و بعضی‌ها عصبانیم! ولی ولی ولی ترجیح میدم فعلاْ خفه بشم و هیچی نگم تا عصبانیتم فروکش کنه و آروم بشم...

اینم وقتی رفتم اینجا دیدم که لینک داده بهش، خوندم و خوشم اومد و گذاشتمش اینجا...البته با اجازه!

من نمی دانم عشق برای بقیه چه معنایی دارد، اما به شما خواهم گفت که معنی آن برای من چیست؛ عشق یعنی اینکه همه چیز را در رابطه با یک شخص بدانی، ولی هنوز بخواهی بیشتر از همه، وقتت را با او بگذرانی. عشق یعنی اعتماد داشتن به کسی آنگونه که بتوانی همه چیز در رابطه با خودت را به او بگویی...

چقدر کلافه‌ام امروز...

بعد از تحریر (ساعت ۷:۱۶ )
گل بود به سبزه نیز آراسته شد! خدا رو شکر هر وقت حالم خوب نیست میشه ماجرای زپلشک آید و زن زاید و مهمان ز در آید! نه که خیلی اوضاعم روبراه بود و سرحال بودم، فقط همین دعوا و قهر و دلخوریها کم بود که اونم بهشون اضافه شد.

این روزگارم عجب سر ناسازگاری با من داره‌ها! هی من هیچی نمیگم و صبوری میکنم اما ول‌کنش نیست و هی حالمو میگیره! میدونم، تقصیر خودمه! تقصیر خودمه که ساکت میشینم و عکس‌العملی نشون نمیدم.

شب جمعه‌ای بد دلم گرفته‌، این بغض لعنتی هم که داره خفه‌ام میکنه...