کلی حرف داشتم راجع به این سالی که گذشت و نتیجهگیری و جمعبندی و بستن حساب سال ۱۳۸۴، هی نوشتم و هی پاک کردم و ترجیح دادم که فقط بگم :
فرا رسیدن بهار و عیدتون مبارک
با آرزوی بهترینها برای شما
پ.ن ۱ :در اولین فرصت میام و همه اون حرفایی که میخواستم بنویسم رو میگم. فعلاً برم تا دیر نشده به کارهام برسم! هوس کردم امسال تخممرغ رنگ کنم ؛)
پ.ن ۲ :خوب سال ۸۴ هم حدود ۳۰ دقیقه پیش خدابیامرز شد و ۱-۲ ساعت تا ۱/۱/۱۳۸۵ مونده! از این ساعتهایی که بین دو سال هست خیلی خوشم میاد، یه جورایی آدم احساس بودن تو برزخ رو داره...ساعتهایی که نه تو سال قدیمه و نه تو سال جدید!این لحظات انگار جزو عمر آدم به حساب نمیاد...به هر حال امیدوارم که لحظه لحظهی سال جدید همراه با دلخوشی و صلح و آرامش و سلامتی باشه برای همه!
خوب بالاخره بعد از اشک ریختنهای فراوان دلم آروم گرفت! اشکهام مثل مهستا اندازه یه استخر نبود، ولی فکر کنم یه حوض رو پر میکرد! دیروز صبح که بیدار شدم احساس کردم که امروز روز من نیست! اصلاً دلم نمیخواست برم سرکار، اما مرده شور این وجدان کاری رو ببرن که مجبورم کرد برم! حالم زیاد خوب نبود، میدونستم علتش چیه! زیاد عادت به درد و دل کردن ندارم و در نتیجه حرفام و غم و غصههام تو دلم میمونه! احساس خفگی میکردم،اصلاً نمیتونستم کار کنم. نشستم پیش یکی از دوستام و براش گفتم، همه اون چیزایی که تو دلم سنگینی میکرد رو گفتم. گفتم و اشک ریختم، گفتم و عر زدم، گفتم و خودمو خالی کردم! البته قیافه من بعد اون همه گریه واقعاً دیدنی و جذاب!!! بود. بماند که هنوزم از خودم عصبانی و حرصی هستم اما اوضاع خیلی بهتره و دارم یه جورایی با خودم کنار میام.
دیروز یه دعوایی شد جلوی اداره ما و روبروی پنجره اتاق من که تا حالا دعوای اینجوری ندیده بودم. دو تا ماشین پژو بودند که تو هردوشون یه دختر و پسر نشسته بودند. یکی از این ماشینا داشت پارک دوبل میکرد، راننده اون یکی ماشینه که پشت سر این بود، هی بوق میزد و نمیذاشت این ماشینه پارک کنه و خلاصه با هزار بدبختی راه گرفت و از کنارش که رد شد و یه فحش خیلی بد به اون پسر و دختره داد و دعوا شروع شد. دو تا پسرا از ماشین پیاده شدند و شروع کردن به دعوا و کتککاری، اونقدر ناجور همدیگرو میزدند که کسی جرأت نمیکرد بره جداشون کنه، دو طرف خیابون بسته شده بود و این دو تا مشغول دادن فحشهای بیناموسی و نعره زدن و کتک زدن هم دیگه بودند. یکی از این پسرا (همونی که فحش اول رو داد) خیلی سوسول و بچه قرتی بود، یه شلوار برمودا و تیشرت تنگ پوشیده بود و به موهاش برق ۲۲۰ ولت وصل کرده بود. جثهاش هم ریزهمیزه بود، اما حسابی داشت اون یکی پسره رو کتک میزد و فک و فامیلش رو مورد عنایت قرار میداد که یهو خانمی که شوهر/دوستش داشت کتک میخورد از ماشین پیاده شد و موهای پسره رو گرفت و شروع کرد به کتک زدن اون! دختره هم ریزهمیزه بود و تیپ و قیافهاش دست کمی از تیپ اون پسره نداشت و هی به پسره میگفت جوجه تیغی!! اما آی کتکش زد، آی کتکش زد که تمام صورت پسره پر خون شد! همه با چشمهای گردشده داشتند نگاهشون میکردند و ملت بیکار هم که از دعوای اینا خوششون اومده بود و انگار مدتها بود صحنه اکشن ندیده بودند دلشون نمیومد اینا رو از هم جدا کنند. آخر سر یه آقاهه که از این پیتزا دِلیوِریها بود اومد اینا رو جدا کرد. پسر جوجه تیغی هم صورتشو با آب جوب شست و راهشو گرفت و رفت! کلاً با دعوا کردن اونم از نوع همراه با کتککاریش به شدت مخالفم و معتقدم که احمقانهترین کاری که میشه تو عصبانیت انجام داد اینه که عقل رو تعطیل کرد و به جون هم افتاد و اون موقع است که آدم با حیوانات تو جنگل هیچ فرقی نخواهد داشت. اما از جسارت اون دختره خوشم اومد، برعکس اون یکی که نشسته بود تو ماشین و شیشهها رو از ترسش بالا داده بود و در ماشین رو بسته بود، این اومد بیرون و از خودش و همراهش دفاع کرد. کاری به این ندارم که این مسائل تو جامعه ما عرف نیست و با ظرافت و نجابت و ... خانمها و جنس لطیف سنخیت نداره و ممکنه روش دفاع کردنش درست نباشه و ...حرفم اینه که خیلی وقتها این جسارتها لازمه و ضروریه. دعوای دیروز بعد از اون همه گریه و سر دردهای پشتبندش کمی حالمو سر جاش آورد. نمیدونید آقایون اداره به خاطر اون خانومه و حرکات ژانگولریش چه بهبه و چهچهی راه انداخته بودند.
امروز به خاطر چهارشنبهسوری خیابونا کلی خلوت شده بود و تعداد موتورسوارا به خاطر ممنوعیت ترددی که اعلام کرده بودند کمتر شده بودند. تو اداره که همه رأس ساعت ۴:۳۰ دم دستگاه کارتزنی صف کشیده بودن که جونشون رو بردارن و برن تو خونههاشون پناه بگیرن. کلی حال کردم بعد از مدتها بدون موندن تو ترافیک زود رسیدم خونه...سر راه هوس شیرینی کردم! از شیرینی فروشی شیرینی گرفتم و پیاده یه مسیری رو اومدم، اما با هر ترقهای که جلو پام میزدند گفتم الانه که این جعبه شیرینی از دستم بیافته و له و لورده بشه، انگار که میدون جنگه و باید با زره و کاملاْ مسلح از وسطش رد بشی، فکر کنم واسه اونایی که جبهه رفتن و صدای مین و خمپاره و نارنجک شنیدن و دود باروت و انفجارهای اون موقع به مشامشون خورده دیدن این صحنهها یادآور اون دوران و خاطرات جنگه...البته ناگفته نماند که امسال خیلی کمتر از سالهای قبل سروصدای ترقه و نارنجک و بمب و ... دراومده و امیدوارم که بالاخره یه روزی شعور ما اونقدر رشد کنه که دست از این کارها برداریم و به جای انفجار بمب و نارنجک و ... به همون سنتهای قدیمی رو بیاریم. من که امسال حوصله اینکه برم از رو آتیش بپرم رو ندارم! ولی امیدوارم که شما چهارشنبهسوری شاد و بدون حادثهای داشته باشید.
استاد می گوید: اگر باید بگریید، همچون کودکان بگریید.
زمانی کودک بودید، و یکی از نخستین چیزهایی که از زندگی آموختید، گریستن بود، چون گریستن بخشی از زندگی است. هرگز از یاد مبرید که آزادید، و نشان دادن احساساتتان شرم آور نیست.
فریاد بزنید، با صدای بلند هق هق کنید، هر چه قدر که مایلید، سر و صدا کنید. چون کودکان این گونه میگریند، و آنان سریعترین راه آرامش بخشیدن به قلبشان را میشناسند.
هرگز متوجه شدهاید که کودکان چه طور از گریستن دست میکشند؟ از گریستن دست میکشند، چون چیزی حواسشان را منحرف میکند. چیزی آنها را به سوی ماجرای بعدی فرا میخواند،
کودکان خیلی سریع دست از گریه میکشند و برای شما نیز این گونه خواهد بود، تنها اگر همچون کودکان بگریید.
از کتاب مکتوب
نوشته پائولوکوئیلو
***************************************************************************************
پانویس:
مطمئناً (میدونم که کلمهی غلطی هست، فقط جهت تأکید نوشتم، گیر الکی ندید لطفاً) این نوشته هیچ ربطی به پست قبلی نداره.
تنها دلیل گریههام، اشک و تأسف به خاطر حماقتهای تکرار شونده و تمام ناشدنی خودمه!
از خودم خسته شدم، خیلی زیاددددددددددددددددددددددددددددددددددددد
دلم یه مهتاب دیگه میخواد! میشه آیا؟؟