حالم بده ... خیلی زیاد :((((

 

 

حسودی می‌‌کنیم...

 

نمیدونم کتاب دینی کلاس چندممون بود که فرق غبطه و حسادت رو توضیح داده بود که اگه به کسی حسادت کنی، یعنی دلت میخواد تو جای اون فرد مورد حسادت باشی! اما اگه بهش غبطه بخوری یعنی تو هم دلت میخواد مثل اون باشی! و حسادت خیلی بده و ال و بله ولی غبطه خیلی خوبه و ...
تا اونجایی که یادم میاد هیچوقت به کسی حسودی نکردم و همیشه به حال و روز افراد و یا موقعیتشون غبطه خوردم و آرزو کردم که من هم همچون شرایط یا وضعیتی داشتم. اما دیروز یک دختر حسود به تمام معنا بودم. به شدت هرچه‌ تمام‌تر به اون و موقعیتی که داشت حسودی کردم و تنها آرزوم این بود که کاش من جای اون دختر بودم. دلم میخواست که بهت میگفتم که اگرچه تو هیچی به من نمیگی و نگفتی، اما شاخکهای خانوما خیلی حساسند و سریع احساس میکنند که طرف مقابلشون دلشو به نفر بعدی باخته یا نه؟
یاد گذشته افتادم، یاد خودم و تو، یاد حرفها و کارهات! تجسم کردم که الان اون دختر تو موقعیت همون موقع منه و تو همون حرفهایی رو به اون میزنی که اون موقع به من میزدی و همون رفتار و عکس‌العملهایی رو داری که اون موقع نسبت به من داشتی :( به این فکر کردم که میشد الان به جای دستهای اون، دستهای من رو گرفته بودی! میشد الان رابطه من و تو بهم نخورده بود و من همون آدمی بودم که یه زمانی براش از جون و دل مایه میذاشتی و دوستش داشتی. اما واقعیت اینه که عشق به من تو دل تو مرده و عشق به یکی دیگه جاشو گرفته...
نمیدونم که ارزششو داری که به خاطر نبودنت و رفتنت این همه غصه بخورم یا نه! میدونم که گذشت زمان این مسئله رو معلوم میکنه اما دیگه چه فایده! این عمر منه که با غصه و حسرت داره سپری میشه!



 

چرا پس همه جا تاریک است؟

 

خانه‌ام بی‌آتش، دستهایم بی‌حس، نگاهم نگران!
می‌توانی تو بیا، سر این قصه بگیر و بنویس
این قلم، این کاغذ٬ این همه مورد خوب!!!
راستش می‌دانی؟ طاقت کاغذ من طاق شده٬ پیکر نازک تنها قلمم زیر آوار دروغ خرد شده!
می‌توانی تو بیا٬ سر این قصه بگیر و بنویس!
می‌توانی تو از این وحشی طوفان بنویس
طاقتش را داری که ببینی هر روز زیر رگبار نگاهی هرزه ٬
صد شقایق زخمی و هزار نیلوفر ٬ بی‌صدا می‌میرتد؟!
اگر اینگونه‌ای٬ آری بنویس!
من دگر خسته شدم
باز تا کی به دروغ بنویسم: "آری میشود زیبا دید...می شود آبی ماند!"
از شما می پرسم: گل پرپر شده را زیباییست؟ رنگ نیرنگ آبیست؟
می‌توانی تو بیا این قلم٬ این کاغذ
بنشین گوشه‌ی دنجی و از این شب بنویس
قسمت می‌دهم اما به قلم: آنچه می‌بینی و دیدم بنویس!
از خدا٬ از قفس خالی عشق٬ از چراگاه هوس٬از خیانت٬ از شرک ،
از شهامت بنویس! بنویس از کمر بید شکسته...
آری٬ از سکوت شب و  یک پنجره‌ی ساکت و بسته!
از من٬ "آنکه اینگونه به امید سبب ساز نشسته"، از خود ...
هر چه می‌خواهی از این صحنه به تصویر بکش:
"صحنه‌ی پیچش یک پیچک زشت دور دیوار صدا"
حمله‌ی خفاشان٬ مردن گنجشکان...
جراتش را داری که ببینی قلمت می‌شکند؟!
کاغذت می‌سوزد؟!
طاقتش را داری که ببینی و نگویی از حق؟!
گفتن واژه‌ی حق سنگین است.
من دگر خسته شدم، می توانی تو بیا
این قلم٬ این کاغذ٬ این همه مورد خوب!!!

شاعر : «نمیدونم کی!؟»