اگه حوصله خوندن این حرفا رو ندارید، لطفاْ همین الان اون علامت ضربدر سمت راست بالای صفحه رو کلیک کنید. چون دلم میخواد تو وبلاگم غرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر بزنم شاید کمی آروم بشم.
هی حال و روزم بدتر میشه، هی جلوی خودمو میگیرم که نیام اینجا از غم و غصههام بنویسم، هی میریزم تو خودم، هی تو محل کارم به روی خودم نمیارم که چقدر ناراحتم،هی تو خونه لبخند میزنم که کسی چیزی نفهمه، اما باز نمیتونم جلوی خودمو بگیرم!! حالم اونقدر بد میشه که فکر میکنم اگه نیام اینجا و دو کلمه ننویسم به صبح نمیرسم.
از بس چند روزه فکر و خیال کردم و استرس داشتم امروز از قلب درد آروم ندارم. هی یه نقطهای تو قلبم تیر میکشه و میزنه به کل قفسه سینهام :(
یکی به من بگه من چرا اینجوری شدم؟ من چرا زندگیم باید اینجوری باشه؟ آخه فرق من با تو و بقیه چیه؟ که تو باید شاد و سرحال و بی غم دنیا جوونیتو سر کنی و من!!! این روزایی که بهترین روزای عمرمه، داره اینجوری سپری میشه وای به حال شب تارش. فصل بهار رو دوست دارم. عاشق ماه اردیبهشتم اما امسال از بهار هیچی نفهمیدم.از همون روزهای اولش روزی نشده که چشمام پر اشک نشه و شبی نشده که با غصه سرمو رو بالشم نذارم. آخه چرا؟؟؟ مشکلات من کی میخواد تموم بشه؟ کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خدایا من خستهام، از همه چیز، خستهام خسته...میفهمی؟؟ یه آدمی که دیگه انگیزهاشو واسه زندگی و نفس کشیدن از دست داده...یه آدمی که هیچ دلخوشی تو این دنیا نداره. شاید به ظاهر خیلی نشون نده، اما تو که از درونش خبر داری، تو که خوب میدونی چی میکشه...
دیروز داشتم یه کتابی رو میخوندم به اسم «هدیه حال» هدیه تولدم بود از یه دوستی که فکر میکرد تو این شرایط به دردم میخوره. چقدر ساده نوشته بود که یه آدمی از حال خیلی بد چطور به یه حال خیلی خوب رسیده بود و کلی هم بقیه رو تغییر حال داده بود!!!! اما آیا واقعاْ به همین راحتیه؟؟ منی که میدونم این همه مشکلی دارم که بعضیهاشون حتی حل شدنی نیستند چطوری میتونم حالم خوب باشه؟ چطوری میتونم علی بی غم باشم؟ چطوری میتونم بی خیال همه چیز بشم و بهشون فکر نکنم و بگم خدا بزرگه!!! آخه اگه بزرگی، خوب این بزرگی و عظمتتو به منم نشون بده دیگه. مگه من جزو بندههات نیستم؟؟ آخه میدونم اینا رو نمیشنوی. شایدم میشنوی و به روی خودت نمیاری. چی بگم...حرفام باهات کم نیستند. بارها و بارها هم گفتم ولی بازم میگم من که خسته شدم از گفتنشون، شاید یه روزی تو هم خسته بشی از شنیدنشون و بخواهی واسه من کاری بکنی!!
هی واسه خودم سرگرمی درست میکنم، کلاس شنا میرم، کلاس زبان، کلاس کوفت، کلاس درد، پیادهروی، خرید،هی کتاب میخونم هی به روشهای تغییر حال فکر میکنم، ولی هیچ کدوم فایدهای نداره. دریغ از یه ذره احساس خوب، دریغ از یه ذره کم شدن این غم و غصه....آدم مگه چقدر توان داره. تا کی میتونه مقاومت کنه؟ تا الانشم دپرشن و افسردگی و هزار و یک بیماری روحی روانی نگرفتم جای شکر داره! شایدم تویی که داری اینا رو میخونی بگی بابا تو خودت یه پا دیوانهای و خبر نداری! شاید راست بگی.شدم یه آدم روان نژند و یا به قول دوستم روان چاک!!!
گفتم دوست!! به نظر شما دوست کیه؟؟ کسی که وقتی تنهایی، وقتی اونقدر حالت بده که دلت میخواد فقط با یکی حرف بزنی تا آروم بگیری اما وقتی گوشی تلفنو برمیدار تا بهشون زنگ بزنی میبینی یکیشون الان تو جلسه است وقت نداره، اون یکی تو یه مهمونیه و مشغول حال و حول، یکی دیگه در دسترس نیست، اون یکی هستش اما داره میره جایی، یکی دیگشون تلفنش رو منشیه، یکی دیگه که هست و وقت داره ترجیح میدی بهش هیچی نگی که بعدا برات دردسر درست نکنه!! اون موقعست که میبینی چه تعریف دقیق و کاملی از دوست تو ذهنت داری. اون موقعست که حالت از خیلی چیزا به هم میخوره. از اینکه همین دوستی که الان وقت تو رو نداره وقتی خودش موقعیت مشابهی داشت خودت نصفه شب بهش زنگ میزدی وادارش میکردی باهات دردودل کنه تا بدونه که یکی هست که اگه کاری از دستش برنمیاد حداقل میتونه یه شنونده باشه یه سنگ صبور...میبینی من حتی اینم ندارم!! چرا یه سنگ دارم که جلوی در اتاقمه تا باد نبندتش اما فکر کنم کاربردش رو باید عوض کنم و به جای سنگ صبور ازش استفاده کنم.
حرفام زیاده و پراکنده. یه چیزایی هی میمونه تو دلت، اول خیلی کوچیکند که تو اصلاْ بهشون اهمیت نمیدی اما اونقدر میمونه و روش هی مسائل دیگه تلنبار میشه که میشند هر کدومشون یه معضل بزرگ یه سنگ گنده تو راه نفس کشیدنت... دیگه حتی گفتنشونم راحتت نمیکنه. پس ترجیح میدی ساکت بمونی و نظارهگر باشی تا ببینی کی روزگار آرامشت فرا میرسه. روزگاری که روزهای بهاری بهترین روزهای عمرت باشند و تو از نم نم بارونش و شکوفههای قشنگش با تمام وجودت لذت ببری.