به من بگو...
به من بگو که چگونه دستهایت را از هم میگشایی بی هیچ هراسی و در مسیر باد میایستی و گلهای مریم را پرپر میکنی، در آرزوی کودکانه آنکه، جهان پیرامونت را عطر مریم پر کند؟
به من بگو که چگونه مرگ را پس میزنی و صدای خودت را که در میان این همه صدا گم شده است، دوباره میشنوی و فریاد میکنی؟
به من بگو از کدام شبنم سیراب و در کدام مه غرق شدهای که خاطرهُ خیس حضورت، چشمان مرا نمناکتر از همیشه میکند؟
به من بگو چگونه است که پاییز تو را از من میگیرد، اما تو تمامی زمستان در کنار من می نشینی تا در بهار با هم به تماشای بنفشهها و شب بوها بنشینیم؟
به من بگو...
به من بگو چگونه است...
چگونه است که یک دسته گل مریم باز هم جهان را از عطر حضور تو سرشار می کند؟
به من چیزی بگو...
دلم تنگ توست.