امروز صبح تو تاکسی در حال اومدن به سرکار، رادیو تهران برنامه یک صبح یک سلام!!
مجری با تمام شور و هیجان ممکن داره صحبت میکنه! یه تلفن رو پخش میکنند:
آقاهه: سلاممممممممم خانم، من خیلی خوشحالم، آخه بعد از یک سال و نیم بالاخره موفق شدم با شما تماس بگیرم!
خانمه: ما هم خوشحالیم ، شما از کجا تماس میگیرید؟
آقاهه: مممممممم راستشو بخواهید من الان خیلی هول شدم و نمیتونم حرف بزنم!!
خانمه:خب حالا آروم باشید و خودتونو معرفی کنید؟
آقاهه: بعد از کلی مِن و مِن کردن، من فلانی هستم، از روستای فلانِ شهرِ نهاوند تماس میگیرم!
خانمه: خوب آقای فلانی هر صحبتی دارید بفرمائید؟
آقاهه: میخواستم اگه امکان داره یه آهنگ لری پخش کنید تا دل مردم غرب ایران شاد بشه، خیلی ممنونم!!!!!!!!!!!
بعد قطع تماس، خانم مجری : آقایی که اسمتون رو متوجه نشدم از نهاوند، حالا این آهنگ کردی رو بشنوید تا بعداْ آهنگ لری هم براتون پخش کنیم.
یعنی واقعاْ مردم ما اینقدر بیکار و دلخوشند؟؟ بعد از یک سال و نیم تلاش بیوقفه زنگ زدن و موفق نشدن!! فقط میخواسته براش یه آهنگ لری پخش کنند؟!
تازه جالب اینجاست که تیرشم به سنگ میخوره چون براش آهنگ کردی میذارند ؛)
آدم حیرون میمونه از کار این ملت!!!
بازم یه جمعه غمانگیز و پر از تنهایی، نمیخوام شکایت کنم از روزگارم، شاید یه روزایی حسرت همینها هم به دلم بمونه، خدا رو چه دیدی؟
دیشب تولد دو سالگی آقا مانی بود و مهتاب، این خاله از خودگذشته و فداکار خودشو کلی تو خرج انداخت...ترجیح دادم کادوی خونه جدید خواهرم و تولد مانی رو یکی کنم و البته بابتش کلی پول کباب شدم.
شب دیر وقت اومدیم خونه و امروز صبح باز مردد بودم که برم کنکور بدم یا نه؟! آخه امروز آخرین کنکور آزمایشی هم برگزار شد و دو هفته دیگه هم که کنکور اصلیه. امروز موقع اومدن از سر جلسه یه نامه دادن دستمون که یه سری نکات رو توش تذکر داده بودند...خیلی جالب بود نوشته بود که این دو هفته رو اصلاْ درس جدید نخونید...خندهام گرفت آخه من تازه میخوام این دو هفته بشینم درس خوندن رو شروع کنم :)))) تازه نکات جالب دیگهای هم بود از جمله اینکه
-آیه یأس (از هر نوعش) تلاوت نفرمائید.
-به خودت انرژی مثبت بده!
-به خودت هی نگو که من حتماْ باید امسال قبول بشم!
-و اینکه توکل کن به خدا و آنگاه خیالت راحت باشد که ...
خلاصه اینکه بالاخره عذاب وجدانم آروم گرفت و با خوندن این نامه اصلاْ ناراحت پول و وقت هدر داده شدهام نیستم.
از جلسه که اومدم بیرون، یه آقاهه اومد گیر داد که بیا نظرتو راجع به کلاسها و کنکور و موسسه بگو. من گفتم آره اینجور بوده و اونجور بوده و ... گفت بیا همینا رو جلو دوربین بگو، گفتم نه!!دوست ندارم! رفت بزرگترشو آورد و اونم هی اصرار که جون من بیا مصاحبه، حرف باد هواست و اگه ثبت نشه تاثیری نداره. گفتم آخه حرفای من چه فایدهای داره! گفت واسه دورههای بعدی مفیده و الا و بلا باید بیایی جلو دوربین همین حرفایی که به من گفتی بزنی... گفتم آقا من دوست ندارم حرفام جایی ثبت بشه، الان این همه آدم اینجان، خیلیهاشون دلشون میخواد نقد کنند موسسه رو برو سراغ اونا! گفت نه خانم، اینا همه میان تعریف میکنند، حالا که فرصتی گیر اومده شمشیرتو از رو ببند و بیا به نقد اینا! یه نگاه عاقل اندر... انداختم بهش و گفتم ای آقا شمشیری که سر ماست رو هم نمیزنه، فرقی نمیکنه از رو ببندمش یا از زیر! یارو دید اگه یه خورده دیگه اصرار کنه میزنم با همون شمشیر کُند میزنم پس سرش،واسه همین راهشو کشید و رفت سراغ بقیه! بعد از اینکه رفت، پیش خودم گفتم چرا نرفتم حرفامو بزنم؟ انتقادهایی که میخواستم بگم که ضرری واسه من نداشت؟ بحث جسارت و شجاعت و اینا هم نبود...شاید بیحوصلگی، شایدم دوست نداشتم جایی ثبت بشم! نمیدونم اما نرفتنم هم واسه خودم عجیب بود. البته خودم متوجه شدم که گاهی وقتی یه جاهایی بهم خیلی اصرار میکنند من دافعهام زیاد میشه و عکسالعملم برعکس چیزی میشه که شاید خواست قلبیم هم باشه.خلاصه اینم از ماجرای امروز...