شنیدهام یک جایی هست
جایی دور
که هر وقت از فراموشیِ خوابها دلت گرفت
میتوانی تمامِ ترانههای دخترانِ میخوش را
به یاد آوری
میتوانی بیاشارهی اسمی
بروی به باران بگویی
دوستت میدارم
یک پیاله آب خُنک میخواهم
برای زائران خسته میخواهم.
دیگر بس است غمِ بیبامدادِ نان و
هَلاهلِ دلهره
دیگر بس است این همه
بیراهرفتنِ من و بیچرا آمدن آدمی.
من چمدانم را برداشته
دارم میروم.
تمام واژهها را برای باد باقی گذاشتم
تمامِ بارانها را به همان پیالهی شکسته بخشیدهام
داراییِ بیپایانِ این همه علاقه نیز.
شنیدهام یک جایی هست
حدسِ هوایِ رفتنش آسان است
تو هم بیا.
...دل من دیر زمانی است که میپندارد
دوستی نیز گلیست مثل نیلوفر و ناز
ساقه ترد ظریفی دارد
بیگمان سنگدل است آنکه روا میدارد
جان این ساقه نازک را، دانسته بیازارد...
«فریدون مشیری»
چند روزه دلم گرفته، از بیمرامی و بیمعرفتی دوستانی که فقط به ظاهر اسم دوست رو یدک میکشند و در عمل روی هرچی نارفیقه سفید کردند.
از آدمای دور و برم، از اونایی که ادعای رفاقتشون گوش فلک رو کر کرده، خستهام! دلم میخواد یه خط قرمز رو اسم همهی این نارفیقا بکشم، تمام خاطراتشون رو بریزم دور، اسم و شماره تلفنشونو از آدرسبوک موبایلم دیلیت کنم و فراموش کنم که روزی این آدما رو میشناختم. میدونم این کندن و فراموش کردن خیلی سخته اما واقعاْ دلم میخواد با یه سری از اطرافیانم دیگه هیچ ارتباطی نداشته باشم.
تقصیر منه که وقتی میبینم یه دوستی یه کارایی میکنه که میره رو اعصابم و گفتار و رفتارش با تعاریفی که از دوستی بلدم جور درنمیاد خودم اون دوستی رو کات نمیکنم و هی به خودم میگم این دفعه رو هم بگذر، ارزش دوستی بالاتر از این چیزاست. اما بعد از یه مدت میرسم به جایی که میبینم ای بابا این همه گذشتنها و نادیده گرفتنها و چشم رو خیلی کارا بستن، طرف مقابل رو حسابی پررو کرده و فکر میکنه که اصلاْ روال دوستی همینیه که هست و اون موقع است که عکسالعملها و ناراحتیهای بنده مورد تعجب واقع میشه که مگه چی
من فقط همین بخش کوچیک از این شعر فریدون مشیری رو از حفظم، امروز داشتم تو اینترنت دنبال کل این شعر میگشتم که رسیدم به نوشتهای از وبلاگ عاشقانههایم برای تو عارفانههایت برای من
توصیه میکنم بخونیدش...
تو جاده عباس آباد بین اون همه مه و نم بارون و جشنواره هزار رنگی که درختان به پا کرده بودن جای خالی دستای پر مهرتو بیشتر از همیشه احساس کردم. با تمام وجودم، دلم میخواست که بودی و با هم از زیباییها لذت میبردیم. بودی و من با شوقی کودکانه ابرهای آسمونو به تو نشون میدادم و هرکدومشونو به یه چیزی تشبیه میکردم. بودی و من طعم دلنشین پائیز شمال رو با تو مزه مزه میکردم. بودی و من زیر بارون با تو میچرخیدم و میخندیدم و میدویدم. بودی و من ...
اما تو نبودی و من نتونستم جای خالیت رو با چیزی پر کنم حتی با خیالت!
دیروز خواهرم به خاطر قطع شدن تاندون دستش مجبور شد بیمارستان بستری بشه و عملش کنند. تو اتاق بغلیش یه دختر بیست و یکی دو سالهای به خاطر موندن دستش زیر دستگاه پرس بستری شده بود. البته از اوضاع و احوال خانوادهاش معلوم بود که صاحب کارگاه از ترس اینکه بیمهاش نکرده اونو اینجا بستری کرده وگرنه که از اون خانواده بعید بود بچهاشونو ببرن دکتر چه برسه به بستری کردنش تو بیمارستان و عمل و ...
یه خانواده با یه پدر معتاد و 8-9 تا بچه و یه مادر با سطح فرهنگی خیلی پائین و یه جورایی روان چاک! هزینههای خانواده رو 3 تا از دخترا تأمین میکنن و یکیشون همین معصومه خانوم بستری شده تو بیمارستانه که تو یه کارگاه بستهبندی بدون بیمه و مزایا و ... کار میکنه. یه نامزد عوضی داره که خودش میگه از بس اخلاقش بده میخوام ازش جدا بشم و مادری که دائم تو راهرو بیمارستان گریه میکرد و به ترکی و فارسی به زمین و زمان فحش و بد و بیراه میگفت. دائم میگفت معصومه الهی بمیری اما ناقص نشی؟!!! معصومه انگشتاتو تکون بده که دکترا قطعش نکنند. خدایا اینو بکش من علیل شدنشو نبینم و ...
دختر بیچاره 3 تا از انگشتاش زیر دستگاه له شده بود و امروز عمل داره که به احتمال زیاد هر 3 انگشتشو قطع کنند. دیروز که از وجود پدر و نامزد و بقیه خبری نبود. بس که حال و روز این دختر واسه خانواده اش مهمه! اونم از مادرش که به جای روحیه دادن به دخترش همش آرزوی مرگشو میکرد.
با خودم فکر کردم که این مادر واسه اینکه این دختر دیگه نمیتونه نونآور خانواده باشه یه همچین دعایی میکنه یا واسه خاطر عذاب وجدانی که یه عمر از دیدن دخترش بهش دست میده ؟ (که اگه وجدانی باشه که درد بگیره!) من موندم چه جوری دلش میومد همچین حرفایی رو به زبون بیاره؟!
دلم واسه اون دختر خیلی سوخت. واسه اون غمی که تو نگاهش بود. واسه معصومه و امثال اون که تو جامعه ما کم نیستند و هیچکسی هم به دادشون نمیرسه.
خواهرم با وجودی که حالش خوب نبود صبح میگفت که تا نیمههای شب داشتم باهاش صحبت میکردم و سعی میکردم اون افکار منفی و مأیوس کننده رو از ذهنش دور کنم.
دیروزم همش به مامانم میگفت خانوم تو رو خدا واسه من دعا کنید که انگشتامو قطع نکنند، ولی خودشم خوب میدونست که اون سیاهی و کبودی روی ناخونهاش نشونههای امیدوارکنندهای نیستن. امیدوارم خدا بهش سلامتی و صبر بده ...میدونم که خیلی سخته!
راستی شما جزو عوام بودید یا خواص؟ اون 4 روز تعطیلی ناخواسته که سورپرایز رئیس جمهور بود رو میگم! از این تعطیلی بدون برنامهریزی و اطلاع قبلی راضی بودید یا شاکی؟
آخه طبق آمار کشکی که اینا گرفتن فقط عده کمی از مردم که جزو نخبگان و خواص بودن از این تعطیلی ناراحت و ناراضی بودن و بقیه مردم که لابد بهشون میگن عوام همه شاد و خوشحال از 4 روز خوردن و خوابیدن و در پی تلاش برای عملی نمودن سخنان رئیس جمهور محبوبشون مبنی بر رسوندن جمعیت ایران به ظرفیت واقعی خودش یعنی 120 میلیون نفر بودن! خدا همه رو به راه راست هدایت کنه...