زندگی

 

آورد به اضطرابم اول به وجود                                     جز حیرتم از حیات چیزی نفزود

رفتیم از این دیر و ندانیم چه بود                                 زین آمدن و ماندن و رفتن مقصود

 

عصر نوشت

 

بازم یه عصر جمعه‌ی دلگیر دیگه... با خودم فکر میکنم که چقدر کار انجام نشده دارم، اما حتی حس و حال فکر کردن به اونا رو ندارم چه برسه که بخوام انجامشون بدم! کلافه و بی‌هدف دارم دور خودم میچرخم و روزامو میگذرونم!‌ کل دیروز عصر و امروز تا همین نیم ساعت پیش به مهمون اومدن و کار گذشت، دیگه بعد از ناهار بی‌خیالِ وجود اونا، رو تختم دراز کشیدم و یه کتاب گذاشتم جلومو و ذهنمو پَر دادم به اون دوردورا... فکر کردم و فکر کردم، از اون فکر کردنایی که ذهنت به هزار و یک جا سرک میکشه و شونصد تا موضوع به ذهنت میاد، اما اگه یکی بپرسه داری به چی فکرمیکنی تو فقط میتونی بگی به هیچی، شایدم به هیچی و همه چیز!
بلند میشم و میرم سراغ آهنگای قدیمی رو کامپیوترم، با خودم میگم الان دلم چه آهنگی رو میخواد که گوش بدم،مغزم هنگ کرده، به هیچ نتیجه‌ای نمیرسم! همینجوری یه آلبوم از الویس انتخاب میکنم و میذارم که واسه خودش بخونه. تقویمم رو باز میکنم! هر روز یه نوشته مخصوص اون روز داره : یه تنه نمیتونم دنیا رو عوض کنم ولی قسمت کوچیکی از اون رو میتونم. خودم رو!!
فکر میکنم چقدر سعی کردم خودخواهی و غرورمو بذارم کنار و خودمو عوض کنم؟ چقدر سعی کردم با محیط و شرایط موجود خودمو وفق بدم! خیلی وقتها خیلی زیاد و خیلی وقتها هم خیلی کم! بعد بدون اینکه جواب قانع کننده‌ و کاملی به این سوال بدم سعی میکنم ذهنم متمرکز موسیقی بشه و بهش گوش بدم، اما نه، حوصله اونم ندارم. چشمم میافته به اون ۹ تا کتابی که مثل آیینه دق جلو رومه و هرکاری میکنم نمیتونم برم سراغشون. به خودم لعنت میفرستم واسه این کاری که کردم! وای من امروز چمه؟ بد‌ دردیه ندونی چرا کلافه و بی‌قراری و بدتر اینکه راه حلی واسه رفع بی‌حوصلگیت نداشته باشی.
چقدر دلم میخواد رها باشم، رها و آزاد و بی‌هیچ دغدغه‌، دلم میخواد یه مدتی فقط هر کاری که دلم میخواد انجام بدم... سعی میکنم به این فکر کنم که دلم چیا میخواد و خنده‌ام میگیره از این فکر و خیالا... نوشته‌امو پست میکنم و با خودم میگم شاید یه پیاده‌روی عصرگاهی بتونه حال و حوصله منو سرجاش بیاره :)

 پ.ن:
یه پیاده روی ۱ ساعته، گشتی تو مغازه‌ها و خرید یه کتاب و چند تا چیزی که احتیاج نداری و همینجوری که چشمت میافته بهشون هوس میکنی بخریشون و  یه دوش آب سرد، هرچند حالمو خیلی خوب نکرد اما از اون حس و حال مزخرفی که توش بودم نجاتم داد!

 

مرگ :((

 

بالاخره کسری پسر همکارم هم رفت، هرچند جسم کوچولوش از رنج و درد ناشی از بیماری راحت شد اما پدر و مادر و بقیه رو با یه غم خیلی بزرگ تنها گذاشت.

کسری از شش سال عمرش حدود سه سال و نیمشو با این بیماری گذروند. قرار بود که پیوند مغز استخوان روش انجام بشه اما دکترش که جزو بهترین دکترای تو این رشته در دنیا هست تشخیص داد که با تزریق یه سری آمپول بیماریش قابل درمانه، بماند که اون آمپولها رو به چه سختی و با چه هزینه گزافی تونسته بودند از خارج از کشور وارد کنند. بدنش به سری اول اونا جواب مثبت داد اما باز حالش بد شد و پلاکتهای خونش به نزدیک صفر رسید و در حالیکه با این حال باید دائم خونریزی میکرد، اما اثری از خونریزی و عوارض اون نبود و این مسئله و مقاومت بچه در برابر بیماری مورد خوبی بود برای تحقیق و آزمایش!!!

 

دو سه روز بود که حالش خیلی بد شده بود. دورادور در جریان بودیم اما مادرش دوست نداشت ما بچه‌اشو تو اون وضعیت ببینیم. شنبه وقتی تماس گرفتیم، مادرش گفت ۳ ساله ازتون میخوام که دعا کنید بچه ام خوب بشه و بمونه، اما حالا دعا کنید که کسری بره، نمیتونم بیشتر از این شاهد زجر کشیدنش باشم و دیروز زنگ زد و گفت که بالاخره داستان زندگی کسری هم تموم شد! بچه ام بعد از ۳ سال تونست آروم بخوابه.

بعد از تزریق و بعد از اینکه پلاکت خونش افت کرده بود و با وجودی که تو این شرایط سیستم ایمنی بدن کار نمیکنه و هر ویروس و میکروبی میتونه کشنده باشه دکترا گفتند که فعلاْ ببریدش خونه و یک هفته بعد در اثر عفونتی که از طریق گوش وارد بدنش شده بود، اول نیمی از صورتش فلج میشه و بعد عفونت کل بدنش رو میگیره و چون دور رگها رو هم گرفته بوده و تزریقی هیچ‌گونه آنتی‌بیوتیک و جذب هیچ دارویی میسر نبوده کسری فوت میکنه.

از دیروز همش از خودم میپرسم چرا جون آدما اینقدر واسه ما بی‌ارزشه؟ چرا این بچه رو با این شرایط تو اتاق ایزوله نگهداری نکردند؟ چرا اجازه دادند بره خونه؟ چرا اون 20 تا دکتر و رزیدنت و انترنی که از کسری به عنوان یه نمونه استثنایی و عجیب در این بیماری یاد میکردند، وقتی هر روز میومدن بالای سرش برای معاینه حتی از ابتدایی‌ترین وسایل استریل مثل ماسک و دستکش استفاده نمیکردن؟ چرا خیلی راحت گفتند که یه آمپولی قبل از این تزریقها باید زده میشد که مقاومت بدن رو بالا ببره و ما فراموش کردیم که این آمپول رو برنیم؟‌ چرا اگه یه خانواده‌ای هزینه درمان بیمارشون رو تو بیمارستان خصوصی ندارن، نباید امیدی داشته باشن که تو بیمارستانهای دولتی اونجور که باید و شاید از بیمارشون مراقبت بشه؟ چرا این بچه شده بوده یه نمونه آزمایشگاهی واسه اونا که تاثیر اون دارو براشون از جون کسری مهمتر بوده؟ و هزاران سوال و چرای دیگه که هیچ جواب قانع کننده‌ای براشون پیدا نمیکنم!

خدایا تو اگه میخواستی این بچه رو ببری چرا اصلاً به این پدر و مادر دادی؟ ۴-۳ سال آزمایش و سختی برای اینا بس نبود و حالا با مرگش داری چی‌‌رو امتحان میکنی؟ تنها حرفی که مادرش دیروز میگفت این بود که خدایا خیلی نامردی...من این همه مدت صبر و تحمل نکردم و زجر و درد و بیخوابی نکشیدم که حالا بخوام جنازه‌ بچه‌امو بذارم زیر خاک!

 

فکر اینکه چند روز بعد که همه رفتند و این پدر و مادر تنها شدند چه جوری میخوان با خونه‌ای مواجه بشند که تو گوشه گوشه‌ی اون وسایل و یاد و خاطره‌ی کسری هست، دل آدم رو بدجوری به درد میاره.
با خودم میگم آیا حق این بچه های ناز و معصوم هست که اینجوری درد و رنج بکشند؟ اونا که گناهی ندارن، پس لابد به خاطر اینکه خانواده‌هاشون مورد آزمایش الهی قرار بگیرن، محکومند که این درد رو تحمل کنند!!!

 

حالم خیلی بده!‌ از خودم بدم میاد وقتی که به خاطر مشکلات و مسائلی که در برابر این چیزا اصلاً مشکل محسوب نمیشه، اینقدر از خودم ضعف نشون میدم و عجز و لابه میکنم و زمین و زمان رو بهم میزنم. از خودم حالم بهم میخوره وقتی به خاطر نعمتهایی که دارم، به خاطر سلامتی که دارم و قدرشو نمیدونم از خدا تشکر نمیکنم و بنده ناسپاسی هستم.

اما حیف که آدما فراموشکارند و این چیزا خیلی زود از خاطرشون میره و ...