من شکایت دارم......شکایتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت میفهمی که

من بدم میاد, من از اینکه احساس کنم عروسکم بدم میاد .از اینکه احساس کنم بازیچه دست دیگرانم بدم میاد
از اینکه ببینم بقیه فکر میکنند من احمقم و هیچی حالیم نیست بدم میاد .......آخه چرا ؟؟؟بهم بگو چرا !!!اینکه من عکس العملی نشون نمیدم؛ نشون دهنده این نیست که نمیفهمم؛ به همون خدا میفهمم بیشتر از تو و خیلی های دیگه هم میفهمم. اما میخوام ببینم تا کی میخوای ادامه بدی تا کی میخوای همینجوری و از همین زاویه کج و ناقص دیدت به زندگی؛ به وقایع اطرافت و دور و برت نگاه کنی....چی بگم ......میدونم که این حرفها تاثیری روی تو نداره و باعث نمیشه تا تغییری کنی به خاطر همینم من باز سکوت میکنم........سکوت
خسته ام؛ بیشتر از اینکه جسمم خسته باشه روحم خسته است. دلم یه سفر میخواد برم یه جایی که هیچ کسی نباشه هیچ کسِ هیچ کس .تنهای تنها توی یه جنگل بی انتها..... یه جایی که هرچی داد بزنم صدام به کسی نرسه جز اون.جز اونی که اون بالاست و داره همه چیز رو میبینه ؛اما نمیدونم صبرش تا کی هستش؟ تا کی میخواد فقط نظاره گر باشه........ با تو هستم!!!‌صدامو میشنوی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خسته شدم دیگه میفهمی خسته ......... کمکم کن مثل همیشه!!! نکنه تنهام بزاری؛ نکنه منو یادت رفته؛ نکنه با خودت گفتی اینو ولش کنید بزارید بره پی کارش.....هان؟ اینجوریه؟؟؟؟ نههههههه....بگو که من دارم اشتباه میکنم؛ نه!! بهم نگو ؛ بهم ثابت کن . نشون بده که هنوزم با منی و دوستم داری و هنوزم کمکم میکنی!! باشه؟ منتظرم
نظرات 2 + ارسال نظر
ماه مهر یکشنبه 15 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 11:42 ق.ظ http://mahemehr.blogsky.com

سلام مهتاب...
نوشته‌هات انقدر ساده و زیبا هستند که نمیدونم چیبگم..
آفرین...
خیلی بیان خوبی داری..
موفق باشی..
لینک شمارو حتماْ میزارم...

نسیم صبح یکشنبه 15 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 02:52 ب.ظ

جای پا

خواب دیده بود در ساحل دریا و در حال قدم زدن با خداست. در پهنه آسمان صحنه هایی از زندگیش به نمایش در می آید . متوجه شد که در هر صحنه دو جای پا در ماسه فرو رفته است. یکی جای پای او و دیگری جای پای خدا .
وقتی آخرین صحنه از زندگیش به نمایش درآمد ،متوجه شد که خیلی اوقات در مسیر زندگی او فقط یک جای پا بود. همچنین متوجه شد که آن اوقات سخت ترین و ناراحت کننده ترین لحظات زندگی او بوده است.
این واقعا او را رنجانید و از خدا درباره آن سوال کرد:« خدایا تو گفتی چنانچه تصمیم بگیرم که با تو باشم ، همیشه همراه من خواهی بود. ولی من متوجه شدم که در بدترین شرایط زندگیم فقط یک جای پاست. نمی فهمم چرا در مواقعی که بیشترین احتیاج را به تو داشتم مرا تنها گذاشتی»
خدا پاسخ داد:« فرزند عزیز و گرانقدر من، من تو را دوست دارم و هیچوقت تنهایت نمی گذارم. زمانهایی که تو در آزمایش و رنج بودی ، اوقاتی که فقط یک جای پا می بینی، من تو را بر دوش گرفته بودم»

موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد