هرکاری کردم که عکسهای فندق کوچولو یا همون آقا مانی (با وجودی که براش اسم گذاشتن اما من هنوز بهش میگم فندق!!) رو بذارم اینجا نشد که نشد...هاستم پکیده ناجور....... درست مثل خودم
ای خدا کی تعطیلات عید میشه........خسته ام، اصلاْ حوصله اینکه صبحها بیام سرکار رو ندارم. شاید باورتون نشه اما انگار هر روز صبحها یکی میزنه تو سرم و با کتک منو میفرسته سرکار!! به این میگن اوج نشاط و سرزندگی جوانی!! فکر کنم دچار خستگی مفرط و افسردگی مزمن هستم. البته اون یأس فلسفی نیز کماکان به قوت خودش باقیه
الان جاشه که بگم: من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هشیار است، نکند اندوهی سر رسد از پس کوه.....!؟
گفتم کوه، یاد زلزله دیروز افتادم! راستی شماها زلزله دماوند رو فهمیدید یا نه؟؟ من که کامل حسش کردم.هم خودم هم میز و صندلیم تکون خورد.تو کل اداره فقط ۳-۴ نفر فهمیدیم این تکونها رو و بقیه کلی به ما خندیدند که شماها خیالاتی شدید. البته فردا همشون ضایع شدند.اما خدا بخیر بگذرونه. اگه قراره زلزله بیاد لطفاْ قبل اینکه ما این سیستم جدید رو شروع به نوشتن کنیم، بیاد، تا تکلیفمون روشن بشه
قطعا اون تکون بخاطر زلزله دماوند نبوده. حالا بخاطر چی لرزیدی الله و اعلم!!!! ببخشید که من اون آدرسها رو ندارم!
شما میدونید اون تکون ماله چی بوده یا من؟؟؟؟ بعدشم آدم یه چیزی رو نمیدونه میپرسه!! میتونستی آدرسم رو بپرسی.