به من بگو...
به من بگو که چگونه دست‌هایت را از هم می‌گشایی بی هیچ هراسی و در مسیر باد می‌ایستی و گل‌های مریم را پرپر می‌کنی، در آرزوی کودکانه‌ آنکه، جهان پیرامونت را عطر مریم پر کند؟
به من بگو که چگونه مرگ را پس می‌زنی و صدای خودت را که در میان این همه صدا گم شده است، دوباره می‌شنوی و فریاد می‌کنی؟
به من بگو از کدام شبنم سیراب و در کدام مه غرق شده‌ای که خاطرهُ خیس حضورت، چشمان مرا نمناک‌تر از همیشه می‌کند؟
به من بگو چگونه است که پاییز تو را از من می‌گیرد، اما تو تمامی زمستان در کنار من می نشینی تا در بهار با هم به تماشای بنفشه‌ها و شب بوها بنشینیم؟
به من بگو...
به من بگو چگونه است...
چگونه است که یک دسته گل مریم باز هم جهان را از عطر حضور تو سرشار می کند؟
به من چیزی بگو...
دلم تنگ توست.

نظرات 4 + ارسال نظر
علی بی غم شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 10:03 ق.ظ http://aliakbarabdoli.blogsky.com

سلام
خیلی زیبا و قشنگ بود .
امیدوارم موفق باشی.
تونستی به خانه محقر منم بیا خوشحال میشم.
یا حق

ملک شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 10:42 ق.ظ http://elmban.persianblog.com

جالب است. هم نوشته هم قالب.

[ بدون نام ] شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 11:54 ق.ظ

پاییزان شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 03:12 ب.ظ http://paaeezan.blogspot.com

نمی‌شنود آخر....

راستی ممنون برای تبریک :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد