خستهام . بالاخره کلاسهام تموم شد و من به صورت یک فروند مهتاب له شده برگشتم سرکارم.
میدونی دارم فکر میکنم که زندگی مثل یه قطار طولانیه و آدمها مثل مسافرهای اون قطارند. هر واگن و هر کوپه مسافرهای خاص خودشو داره با عقاید و شخصیتهای خاص خودشون که تونستند با هم کنار بیان و با هم زندگی کنند. آدمهای معمولاْ وقتی وارد قطار میشند تا وقتی که پیاده میشند مکانشونو عوض نمیکنند و بالاخره بعد از کمی تا قسمتی گشت و گذار جای اصلی خودشونو پیدا میکنند و با یه آدمهایی همسفر میشند، منتها من مثل آدمهای سرگردون هنوز نتونستم جای واقعی خودمو پیدا کنم :(( هی به این واگن و اون واگن سرک میکشم هی به کوپههای مختلف میرم اما هنوز به هیچ نتیجهای نرسیدم!! تو هیچ زمینهای نمیتونم یه تصمیم قطعی بگیرم و بفهمم که من از این زندگی کوفتی چی میخوام و چی میتونه منو راضی نگه داره. یه حس سردرگمی و گنگی دارم، احساس اینکه من به هیچ کدوم از این کوپهها تعلق ندارم و با آدمهای اون تو خیلی فرق دارم. اگه یه مدتی هم تو یه کوپهای بمونم نمیتونم خیلی دوام بیارم و باز شروع میکنم به گشتن!
خیلیها میگن که تو زندگی رو خیلی خودت سخت میگیری و به خودت عذاب میدی. اما نمیدونم چرا نمیتونم خودمو راضی کنم که بالاخره بتونم تصمیمم رو بگیرم و از این سردرگمی رها بشم. احساس میکنم حصار بین من و خانواده و دوستام و اطرافیانم داره هر روز قطورتر میشه و من از بقیه دور و دورتر میشم ولی متاسفانه توان شکستن این حصار رو در خودم نمیبینم :(
خستهام خیلی خسته از همه چیز، از این تکرار، از این بلاتکلیفی و سردرگمی !!
میدونم خیلی پرت و گنگ مینویسم اما ..........
سلام