آسیمه‌سر رسیدی از غربت بیابان
دلخسته دیدمت از آوار خیس باران

وامانده در تبی گنگ ناگه به من رسیدی
من خود شکسته از خود در فصل نا‌امیدی....

در برکه‌ی دو چشمت نه گریه و نه خنده
گم کرده راه شب را سرگشته چون پرنده

من ره به خلوت عشق هرگز نبرده بودم
پیدا نمی شدی تو شاید که مرده بودم

من با تو خو گرفتم از خنده‌ات شکفتم
چشم تو شاعرم بود تا این ترانه گفتم

در خلوت سرایم یکباره پر کشیدی
آنگاه ای پرنده بار دگر پریدی...

من ره به خلوت عشق هرگز نبرده بودم
پیدا نمی‌شدی تو شاید که مرده بودم

پیدا نمی‌شدی تو شاید که مرده بودم... :((

خدایا من بد حرفهای دلمو میزنم، یا اینکه تو حرفای منو بد متوجه میشی؟!!
میدونی احساس میکنم حرفامو اشتباه فهمیدی! این چیزی نبوده که من میخواستم.آخه به چه زبونی اینو بهت بگم خدا جونم :(

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 08:53 ق.ظ http://daeimorteza.blogsky.com

وبلاگ جالبی داری به ما هم یه سری بزن

امید سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 08:36 ق.ظ http://www.omidezendegani.blogspot.com

سلام...
خوشحالم که کتفت خوب شده. منم مدتی نبودم .تازه برگشتم. راستی خدا حرف دل همه رو می فهمه ، حتی اگه ما بخوایم چیزی رو ازش مخفی کنیم هم نمی تونیم ، چه برسه به اینکه بخوایم بهش بگیم :) ایشالا هرچی ازش می خوای بهت بده ، اگرم نداد مطمئن باش حکمتی داشته که شاید بعدا متوجهش بشی. مواظب خودت باش .
شاد و پایدار باشی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد