-این روزا بیحوصلهتر از اونم که بخوام بیام اینجا و از اتفاقات روزمرهی زندگی بنویسم. بماند که اونقدر زندگی برام خستهکننده و تکراری شده که وقایع اتفاقیه اون دیگه ارزش گفتن و نوشتن و خوندن نداره!
-دوست ندارم به این زودی هوا سرد و بارونی بشه! به اندازه کافی آسمون ابری پاییز دلگیر و غمناک هست، وای به حال اینکه نمنم بارون هم بباره! درست مثل امروز...
دلگیر بودن این روزای پاییزی رو وقتی بعدازظهر تو خیابون ولیعصر تنها و پیاده راه بری میتونی با تمام وجودت حس کنی!
-برو برو هرجا بگو که یار من دیوونه بود، عاشق نبودی میدونم، بودن من بهونه بود...
این روزا این آهنگ رو مدام گوش میدم و میخونم و بدجوری بهش عادت کردم...ارزش یه بار گوش دادن رو داره.
اما به نظر من روزهای پاییز قشنگ هستن تنبل جان
بنده هم در این روزهای پاییزی احساس غم شادمانه ای دارم!
یک چیز دیگر ! این بار که پیاده توی خیابان ولی عصر قدم زدی به این فکر کن که از چهل پنجاه سال پیش به این طرف چند ده هزار عشق در همین خیابان ریشه دوانده، چند ده هزار دست در همین خیابان به گرمی فشرده شده ، چند ده هزار قلب در همین خیابان شکسته شده و...
حس خوبی است ، زندگی ادامه دارد ...
منم امرور تنها تو ولیعصر بودم:(