مادربزرگ دوست داشتنی و مهربونم در نهایت آرامش، تنها و بیصدا رفت و من هیچوقت دستاشو نگرفتم تو دستم و نوازششون نکردم. نبوسیدمش و بهش نگفتم که چقدر دوستش دارم.حتی یکبار هم برای گردش و تفریح بیرون نبردمش. سرزده و بدون مامان و بابا نرفتم بهش سر بزنم و کارهای خونهاشو انجام بدم. همیشه اون بود که حال منو میپرسید و هیچوقت نشد که بهش زنگ بزنم و حالشو بپرسم. با اینکه همیشه بین ما بود اما اونجور که شایستهاش بود بهش توجه نداشتم و حالا که رفته و پیش ما نیست در حسرت انجام این کارهای به ظاهر جزئی و کوچیک قلبم فشرده میشه و به درد میاد :((
این روزا تصویرش و حرفها و کارهاش به یادم میاد و غصه نبودنش بدجوری ناراحتم میکنه. امیدوارم که روحش قرین رحمت پروردگار باشه...
نگران نباش ... مادربزرگ رفته همسایه خدا شده
سبز باشی
تسلیت می گم مهتاب جون
مرگ سخته دیگه چه برسه مال اشنایانو دوستان باشه:((
تسلیت میگم عزیزم
سلام مهتاب خانوم
از شنیدن این خبر ناراحت شدم. امیدوارم خدا رحمتشون کنه و به شما هم صبر بده.
شاید زنگی باشه واسه اینکه زنده ها رو دریابیم ......
قلبم فشرده میشه و به درد میاد..به درد میاد... به درد...
ممنونم از تسلیتت عزیز.
برای من خیلی سخته یادآوری اون همه کوتاهی ای که کردم.اون همه بی توجهی. همیشه احساس می کنیم تا هزار سال باهامونن. و قدر نمی دونیم. اما حالا اون رفته و داغ نبودنش...
بگذریم. منم بهت تسلیت میگم عزیزم. دعا می کنم آروم و صبور باشی...
تسلیت میگم