خوب چیه مگه ؟ تولدمه دیگه!!

تولدم مبارکککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککک!!

پ.ن : در راستای درخواستهای مکرر دوستان باید به عرض برسانم که بنده وارد بیست و هفتمین سال زندگیِ (...)!!! خود شدم. در ضمن از ابراز لطف و تبریکات صمیمانه شما کمال امتنان و تشکر را دارم و امیدوارم که بتوانم جبران کنم!

پ.پ.ن: این پانویس بالایی هم چون قبلش داشتم یه نامه اداری و رسمی مینوشتم، واسه همین اینقدر ادبی شد.

 از حس بدی که آدم وقتی حقشو میخورن دچارش میشه، بدتر اونه که ببینی یه عده‌ای (علی‌الخصوص دوستان و آشنایان!!) تو رو احمق و خر فرض کردند و تو هم غرق در همون حماقتِ خودت، مدت زیادی بهشون سرویس بدی و به روی خودت نیاری که ای باباااااااااا رسم روزگار اینجوریا هم نیست و واسه کسی باید بمیری که برات تب کنه، نه اینکه تو هی بهشون برسی ولی اونا نه تنها به روی خودشون نیارن، بلکه یه جورایی این خدمات و کارها رو جزو وظایف تو بدونند.
اون موقع است که آدم آی حالش بد میشه، آی حالش بد میشه که دلش میخواد هرچی حس نوع‌دوستی و رفاقت و این چیزاست یکجا ( گلاب به روتون، روم به دیفال!) بالا بیاره. اون موقع است که پشت دستشو داغ میکنه که دیگه از این غلطها نکنه و بشه مثل بقیه ! 
کی میخواد این خریتها و حماقتهای من تمومی بگیره نمیدونم!!

به من بگو...
به من بگو که چگونه دست‌هایت را از هم می‌گشایی بی هیچ هراسی و در مسیر باد می‌ایستی و گل‌های مریم را پرپر می‌کنی در آرزوی کودکانهُ آن که جهان پیرامونت را عطر مریم پر کند؟ به من بگو که چگونه مرگ را پس می‌زنی و صدای خودت را که در میان این همه صدا گم شده است دوباره می‌شنوی و فریاد می‌کنی؟ به من بگو از کدام شبنم سیراب و در کدام مه غرق شده‌ای که خاطره خیس حضورت چشمان مرا نمناک‌تر از همیشه می‌کند؟ به من بگو چگونه است که پاییز تو را از من می گیرد، اما تو تمامی زمستان در کنار من می‌نشینی تا در بهار با هم به تماشای بنفشه‌ها و شب‌بوها بنشینیم؟
به من بگو...
به من بگو چگونه است...
چگونه است که یک دسته گل مریم باز هم جهان را از عطر حضور تو سرشار می‌کند؟
به من چیزی بگو...
دلم تنگ توست