به من بگو...
به من بگو که چگونه دست‌هایت را از هم می‌گشایی بی هیچ هراسی و در مسیر باد می‌ایستی و گل‌های مریم را پرپر می‌کنی در آرزوی کودکانهُ آن که جهان پیرامونت را عطر مریم پر کند؟ به من بگو که چگونه مرگ را پس می‌زنی و صدای خودت را که در میان این همه صدا گم شده است دوباره می‌شنوی و فریاد می‌کنی؟ به من بگو از کدام شبنم سیراب و در کدام مه غرق شده‌ای که خاطره خیس حضورت چشمان مرا نمناک‌تر از همیشه می‌کند؟ به من بگو چگونه است که پاییز تو را از من می گیرد، اما تو تمامی زمستان در کنار من می‌نشینی تا در بهار با هم به تماشای بنفشه‌ها و شب‌بوها بنشینیم؟
به من بگو...
به من بگو چگونه است...
چگونه است که یک دسته گل مریم باز هم جهان را از عطر حضور تو سرشار می‌کند؟
به من چیزی بگو...
دلم تنگ توست

خیلی حس بدیه وقتی ببینی حقتو دارن به ناحق میخورن و تو فقط نظاره‌گر این بی‌عدالتی هستی!! میدونم که اگه شکایت کنم به حقم میرسم اما دلم میخواد مشکلم به روش مسالمت‌آمیز حل بشه. برام دعا کنید تا بتونم صبر داشته باشه و با اعتماد به نفس و قدرت کافی پیش برم. میدونم این یه آزمایشِ بزرگ هستش برای من تا بتونم خودم رو محک بزنم اما این ۲ هفته خیلی اذیت شدم و میدونم که شرایطم بدتر از هم خواهد شد اما امیدوارم که موفق بشم.

مدتیه یه گرفتاری واسم پیش اومده که فکر و اعصابمو بدجوری ریخته بهم، به خاطر همین خیلی حال و حوصله نوشتن ندارم. میشه واسم دعا کنید؟ ممنونم