« همیشه اینگونه بوده است. کسی را که خیلی دوست داری، زود از دست میدهی! پیش از آنکه خوب نگاهش کنی، مثل پرندهای زیبا بال میگیرد و دور میشود. فکر میکردی میتوانی تا آخرین روزی که زمین به دور خود میچرخد و خورشید از پشت کوهها سرک میکشد، در کنارش باشی. هنوز بعضی از حرفهایت را به او نگفته بودی، هنوز همهی لبخندهای خود را به او نشان نداده بودی.
همیشه اینگونه بوده است. کسی که از دیدنش سیر نشدهای، زود از دنیای تو میرود. وقتی به خودت میآیی که حتی ردّی از او در خیابان نیست. فکر میکردی میتوانی با او به همهی باغها سر بزنی و خردههای نان را به مرغابیهای تنها بدهی. هنوز روزهای زیادی باید با او به تماشای موجها میرفتی. هنوز ساعتهای صمیمانهای باید با او اشک می ریختی.
همیشه اینگونه بوده است. وقتی دور و برت پُر است از نیلوفرهای پرپر، خوابهای بیرویا و آینههای بیقاب، وقتی از هر روزی بیشتر به او نیاز داری، ناباورانه او را در کنارت نمی بینی. فکر میکردی دست در دست او خندهکنان به آنسوی نردههای آسمان خواهی رفت و دامنت را از بوسه و نور پُر خواهی کرد. هنوز پیراهن خوشبختی را کاملا ً بر تن نکرده بودی. هنوز ترانههای عاشقی را تا آخر با او نخوانده بودی.
همیشه اینگونه بوده است. او که میرود، او که برای همیشه میرود، آنقدر تنها میشوی که نام روزها را فراموش میکنی، از عقربههای ساعت میگریزی و هیچ فرشتهای به خوابت نمی آید. احساس میکنی به درهای تهی از باران و درخت سقوط کردهای. احساس میکنی کلمات لال شدهاند، پلها فرو ریختهاند، کفشها پاره شده اند، دستها یخ کردهاند و پروانهها سوختهاند.
راستی، اگر هنوز او نرفته است، اگر هنوز باد همهی شمعهایت را خاموش نکرده است، اگر هنوز میتوانی برایش یک شاخه گل بفرستی و غزلی از حافظ بخوانی، پس قدر تکتک ِ نفسهایش را بدان و به فرشتهای که میخواهد او را از تو جدا کند بگو: "تو را به صدای گنجشکها و بوی خوش ِ آرزوها سوگند میدهم، او را از من مگیر!! " »
نویسنده: ناشناس!
چقدر سخت است منتظر کسی باشی که هیچ وقت فکر آمدن نیست!
حالم بده ، شب خیلی بدی رو گذروندم. البته شب قبلش هم افتضاح بود، پنجشنبه ساعت ۱۱ شب که خوابیدم، فردا عصرش ساعت ۶ بیدار شدم. تازه اونم چه بیدار شدنی! تا نیم ساعت که مست و ملنگ بودم و بعدشم به مدد نسکافه و میوه و ... یه کم سرحال اومدم و خوابم پرید. اما شب که اومدم بخوابم، دیدم ای داد بیداد من دیگه خوابم نمیاد که :( و به این ترتیب تا ساعت ۳ صبح بیدار بودم و حالا اگه آروم بودم یه چیزی، اما اونقدر فکر و خیالهای جورواجور و انواع و اقسام توهمات و ... اومد سراغم که مغزم داشت منفجر میشد. بعدشم که با التماس و خواهش و تمنا و من بمیرم تو بمیری اون افکار مزاحم دست از سرم برداشتند و خوابم برد، تا خود صبح هی کابوس دیدم و از خواب پریدم... صبح که بیدار شدم تمام تنم خیس عرق بود، رنگ و روی پریده، صورت ورم کرده، چشمای پف کرده و ... خلاصه قیافهام دیدنی بود، تازه با همون حال و روز اومدم سرکار...
امروزم که شنبه بود و بای دیفالت!! شنبهها مزخرف و غیر قابل تحمل و سردردآور هستن، حالا سردرد و بیحالی اون بیخوابی و بدخوابی دیشب رو به سردردهای ثابت روزهای شنبه و پکیدگی کلیه خطوط ارتباطی و زنگ زدنهای مداوم کاربرای سیستم و یکی دو تا کار مزخرف فوری دیگه و جلسه راجع به مشکلات بوجود اومده اضافه کنید ببینید چه معجونی از آب درمیاد :(
حالم بده، حالم خیلی بده، حالم خیلی خیلی بده...