الان دقیقاْ حس آدمی رو دارم که تو برزخه!! نمیدونم به خاطر اینکه باعث شدی تا من این حس رو داشته باشم، باید ازت تشکر کنم یا گلایه؟؟

کاش همه اینها یه شوخی مسخره باشه یا خواب یا یه تَوَهم......... دو شبه اصلاْ نتونستم بخوابم، دو روزه فکر و خیال دیوونه ام کرده، اصلاْ نمیتونم فکرم رو متمرکز کنم و بخوام منطقی فکر کنم. آخه چرا؟؟؟؟ چرا تو!!‌؟ لعنت به من که نمیتونم تو رو قانع کنم که با من حرف بزنی، لعنت به تو که روزه سکوت گرفتی و قفل سکوتتو هیچ رقمه نمیشکنی ...... آخه من چی کار کنم؟؟ خودت بگو که من چه کنم؟؟؟ بگو دیگه، دارم دیوونه میشم ... دیروز هم بهت گفتم!! اینو یادت باشه، اگه بخواهی همینجوری سکوت کنی و حرف نزنی، هیچ وقت نمیبخشمت، مطمئن باش  


 اگه بارون بباره
 اگه بارون بباره
 آروم آروم و نم نم
 رو لب خشک و تشنه ام 
   ............

اندر حکایات تولدجات بنده

امسال اولین سالی بود که دو بار برای من جشن تولد گرفته شد. یکبار شب تولدم که خوب خونه خودمون بودیم و کیکی خریده شد و در کنار خانواده جشن گرفتیم، یک بار هم روز تولدم که منزل خاله جان مهمون بودیم و من به همه سفارش کرده بودم که هیچ کس صداش درنمیاد که امروز تولدمه ...وای به حالتون اگه کسی بفهمه!!! اما چشمتون روز بد نبینه. همین که در رو باز کردیم و رفتیم داخل خونه خاله ام، دیدم کل جماعت همه با هم گفتند تولدت مبارکککککککککککککککککککککککککک

یعنی من همینجوری هاج و واج مونده بودم که کی به اینا گفته!! البته هنوز هم متوجه این مسئله نشدم و هرچی هم پرسیدم، خاله هام گفتند ما خودمون تاریخ تولدتو میدونستیم. خلاصه چون کلی کادو واسه من خریده بودند و منو تو رودروایسی انداختند، گفتند باید شیرینی بدی. منم گفتم باشه میرم از همین سوپرمارکت سر خیابون بستنی میخرم :)) دیدم نخیر اینا به کمتر از کیک راضی نیستند!! اگه یک کمی دیگه بگذره مجبورم کل این جماعت رو شام مهمون کنم. خلاصه من و پسرخاله ام ماشین باباهه رو برداشتیم و رفتیم برای خریدن کیک...نشون به اون نشون که 3 ساعت تمام کیک خریدن ما طول کشید. چون بنده هوس خیابونگردی در زیر نم نم بارون به سرم زد و رفتیم یه گشتی زدیم و دیگه یادمون رفت که واسه چی اومده بودیم بیرون!! بعد که مامانم زنگ زد که کجائید شما؟ خمیر کیکتون هنوز وَر نیومده که کیک آماده بشه و بیاریدش خونه؟؟ خلاصه تازه رفتیم دنبال قنادی و بالاخره ساعت 8 شب کیک رو خریدیم و برگشتیم خونه خاله ام و من دوباره مجبور شدم شمع فوت کنم، کیک ببرم و کمی بزن و برقص راه انداختند و دوباره عکس و فیلم و ماجراهای دیشبش باز تکرار شد ... جالب بود که همه میگفتند خوب تولد سوم رو کی میگیری؟؟؟ خیلی جالبه من که اصلاً نمیخواستم امسال تولد بگیرم، دو بار دو بار جشن واسم گرفتند. البته شنبه همکارام رو راضی کردم که فقط بستنی بخرم و از خوردن شیرینی و کیک منصرفشون کردم و تولد سوم دیگه به خیر گذشت. در اینجا جا داره از کلیه عزیزان و دوستان و دست اندرکاران برنامه و ... تشکر فراوان کنم که بنده رو کلی خجالت زده کردند و شرمنده شدم. خداجونم هم با اون هوای عالی که ساخته بود یه حال اساسی به من داد و کلی مشعوف شدم از اون بارون عصرگاهی...از ایشون هم متشکریم