دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می نشود گشته ایم ما
گفت آنچه یافت می نشود آنم آرزوست

اینم شده حکایتِ مهتابِ سرگردونِ خسته از زندگی :( انسانم آرزوست!!

خسته‌ام . بالاخره کلاسهام تموم شد و من به صورت یک فروند مهتاب له شده برگشتم سرکارم.
میدونی دارم فکر میکنم که زندگی مثل یه قطار طولانیه و آدمها مثل مسافرهای اون قطارند. هر واگن و هر کوپه مسافرهای خاص خودشو داره با عقاید و شخصیتهای خاص خودشون که تونستند با هم کنار بیان و با هم زندگی کنند. آدمهای معمولاْ وقتی وارد قطار میشند تا وقتی که پیاده میشند مکانشونو عوض نمیکنند و بالاخره بعد از کمی تا قسمتی گشت و گذار جای اصلی خودشونو پیدا میکنند و با یه آدمهایی همسفر میشند، منتها من مثل آدمهای سرگردون هنوز نتونستم جای واقعی خودمو پیدا کنم  :(( هی به این واگن و اون واگن سرک میکشم هی به کوپه‌های مختلف میرم اما هنوز به هیچ نتیجه‌ای نرسیدم!! تو هیچ زمینه‌ای نمیتونم یه تصمیم قطعی بگیرم و بفهمم که من از این زندگی کوفتی چی میخوام و چی میتونه منو راضی نگه داره. یه حس سردرگمی و گنگی دارم، احساس اینکه من به هیچ کدوم از این کوپه‌ها تعلق ندارم و با آدمهای اون تو خیلی فرق دارم. اگه یه مدتی هم تو یه کوپه‌ای بمونم نمیتونم خیلی دوام بیارم و باز شروع میکنم به گشتن!
خیلی‌ها میگن که تو زندگی رو خیلی خودت سخت میگیری و به خودت عذاب میدی. اما نمیدونم چرا نمیتونم خودمو راضی کنم که بالاخره بتونم تصمیمم رو بگیرم و از این سردرگمی رها بشم. احساس میکنم حصار بین من و خانواده و دوستام و اطرافیانم داره هر روز قطورتر میشه و من از بقیه دور و دورتر میشم ولی متاسفانه توان شکستن این حصار رو در خودم نمیبینم :(
خسته‌ام خیلی خسته از همه چیز، از این تکرار، از این بلاتکلیفی و سردرگمی !!
میدونم خیلی پرت و گنگ مینویسم اما ..........


من سر کلاس Websphere بیدم با یه استاد گوگوری استرالیایی از IBM...منم یواشکی دارم به جای تمرین حل کردن وبلاگ مینویسم. چون تو لابراتوار هستیم آقای رئیس اینا که پشت سر من نشسته میتونه مانیتور منو ببینه :)) واسه همین من پنجره ادیتور رو تا حد ممکن کوچیک کردم که اون نتونه ببینه ؛) خیلی زور داره که ۵ شنبه به جای استراحت و استخر رفتن بشینی لب (Lab) حل کنی :( ای روزگارررررررررر ای داد بیداد