حول حالنا الی احسن الحال...

 

بوی باران بوی سبزه بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می‌رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه‌ها و دشت‌ها
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می‌خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی‌پوشی به کام
باده رنگین نمی‌نوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می‌باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکویی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ
فریدون مشیری

 

از صمیم قلب سالی خوب و پر از خیر و برکت، همراه با سلامتی، دلخوشی و عشق را براتون آرزومندم و امیدوارم به همه‌ی آرزوهای قشنگتون برسید...پیشاپیش عیدتون مبارک!
 

پ.ن۱ : طبق معمول آخر هر سال من هنوز سرکار هستم و کارها هنوز ادامه داره و چشمهای من بدجوری دارن قیلی ویلی میرن!

 

پ.ن۲ : امشب(یعنی دیشب) چون اینجا بودم نتونستم از رو آتیش بپرم و آجیل ۴شنبه‌سوری بخورم و ترقه بازی کنم. عوضش منظره‌ی تهران از این بالا خیلی قشنگ بود، هر گوشه‌ی شهر که منور روشن میکردن از اینجا دیده میشد و ما فقط نظاره‌گر آتیش‌بازیهای ملت بودیم و بس!

 

پ.ن۳ : سال ۱۳۸۶ رو اصلاً دوست نداشتم. درسته که از نظر مالی برام سال خوبی بود، اما از نظر احساسی سال بسیار مزخرفی بود. سالی که توش عشقی نباشه که سال نمیشه!! تازه کلی اتفاقات بد و ناراحت کننده مثل فوت مادربزرگم و ... هم مزید بر علت شد که از این سال بدم بیاد.

 

پ.ن۴ : خیلی خسته‌ام...طبق معمول! اما از تعطیلات عید هم بدم میاد، از دید و بازدید و مهمونی‌ها و خونه‌تکونی هم بدم میاد، از اینکه همه میرن مسافرت و من تهرانم بدم میاد، از اینکه باید روز پنجم هم بیام سرکار بدم میاد...بازم بگم؟؟

 

 پ.ن۵ : داشتیم اما حالا دیگه نداریم...

 

 

آرزو

 

اول از همه برایت آرزو میکنم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهاییت کوتاه باشد،
و پس از تنهاییت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید...
اما اگر پیش آمد، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

 

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار...
برخی نادوست و برخی دوستدار...
که دست کم یکی در میانشان بی‌تردید مورد اعتمادت باشد.
و چون زندگی بدین‌گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی...
نه کم و نه زیاد...درست به اندازه!
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهند،
که دست کن یکی از آنها اعتراضش به حق باشد...
تا که زیاده به خود غره نشوی.

 

و نیز آرزومندم مفید فایده باشی، نه خیلی غیر ضروری...
تا در لحظات سخت، وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است،
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سر پا نگاه دارد.

 

همچنین برایت آرزومندم صبور باشی،
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند...
چون این کار ساده‌ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند...
و با کاربرد درست صبوریت برای دیگران نمونه شوی.

 

و امیدوارم اگر جوان هستی،
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی...
و اگر رسیده‌ای، به جوان‌نمایی اصرار نورزی،
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی...
چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است بگذاریم در ما جریان یابد.

 

امیدوارم سگی را نوازش کنی، به پرنده‌ای دانه بدهی و به آواز یک سهره گوش کنی،
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر میدهد...
چرا که به این طریق،‌ احساس زیبایی خواهی یافت...
به رایگان...

 

امیدوارم که دانه‌ای هم بر خاک بفشانی...
هرچند خرده بوده باشد...
و با روییدنش همراه شوی،
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

 

به علاوه امیدوارم پول داشته باشی، زیرا در عمل به آن نیازمندی...
و سالی یکبار پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی:
«این مال من است»،
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است!

 

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی،
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی،
که اگر فردا خسته باشید، یا پس‌فردا شادمان،
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیآغازید...

 

اگر همه‌ی اینها که گفتم، برایت فراهم شد،
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم...

«ویکتور هوگو»

 

پ.ن: ... :(

 

ضایع میشویم...

 

ــ تو اداره همه نشستیم پشت میزهامون و هرکی مشغول یه کاریه، رئیس دایره‌ای که توش کار میکنم و یه همکار آقام میزشون روبروی میز منه! یه همکار آقا سمت راستم و یه همکار خانوم هم سمت چپ من میشینه! فاصله‌ها به نسبت زیاده اما خب تا جم بخوری همه میتونن رصدت کنن و حرکاتت رو زیر نظر بگیرن و این وضعیت تا پارتیشن بندی ادامه داره! البته چون همه با پارتیشنهای انفرادی مخالفت کردیم قرار شد پارتیشن بندی گروهی انجام بشه! ولی خوب هرچی باشه بهتر از این وضعیته که از این سر سالن تا اون سر سالن رو میتونی ببینی و همه هیأتی دور هم نشستیم.

چهارشنبه بعد از ظهره، دارم با برنامه MyEClipse که تازه نصبش کردم سروکله میزنم و تمرینهای کلاس JEE رو حل میکنم. دوستم میاد پیشم که راجع به فرمهای امتیازدهی دوره‌ای بپرسه که به خودم چه امتیازی دادم! منم میگم که اعصاب پر کردنشو ندارم و شنبه میدم به رئیسم که خودش هر امتیازی که خواست بهم بده! بعد راجع به فایل فلشی که یه دوست دیگه‌ام برای همه‌مون فرستاده که تمرین پارک کردن ماشینه میپرسه که تونستی ماشینو پارک کنی یا نه؟ و من یادم می‌افته که قدیما یه فلش باحالتر واسه تمرین پارک داشتم. میرم تو گوگل سرچ میکنمش که میرسم به یه سایت پر از بازی‌های فلش. کلاً‌ اهل گیم بازی کردن نیستم. چند تایی رو نگاه میکنم و تست میکنم. میرسم به یه بازی که توضیح داده بود خیلی باحاله و گفته بود اگه حتی یه روز از عمرتون مونده حتماً اینو بازی کنید. منم رو لینکش کلیک میکنم تا یه وقت آرزو به دل از دنیا نرم. یه دستم زیر چونه، یه دستم به ماوس و هدفون هم به گوش، مشغول بازی میشم. از این بازیهای فکری که تمرکز میخواد، مرحله اول و دوم رو که رد میکنم، میرسم به مرحله سوم بازی که سخت شده و باید با دقت و آروم ماوس رو از یه مسیر مارپیچ رد کنم تا به انتها برسم. تقریباً آخرهای مسیرم که یه جیغ بلند میکشم و ناخودآگاه پرت میشم سمت عقب و رو صندلیم ولو میشم. همه همکارای خانومم و آقایونی که دور و ورم هستن و صدامو شنیدن، جمع میشن دورم...

 

-وای چی شده؟‌
-سوسک دیدی؟ از چی ترسیدی؟
- نکنه سکته کردی؟
-آب قند براش بیارید...
-چرا هم میخندی و هم داری اشک میریزی؟
-حالت خوبه؟ بابا یه حرفی بزن...

 

و من در حالیکه سعی میکنم به خودم مسلط بشم به اون ۱۰-۱۲ نفر آدمی که دور من جمع شدن و منتظرن ببینن علت جیغ و ترس من چیه با کمال شرمندگی توضیح میدم که... داشتم گیم!!! بازی میکردم که یه دفعه یه عکس ترسناک رو مانیتور ظاهر شد همراه با یه صدای جیغ بلند ... و داریم صدای خنده حضار و سرخ شدن من خجالت زده را!
بعد میگم خوبه هنوز فرم عملکردم رو میزمه که نشستم به جای کار، بازی میکنم!  رئیسم و بقیه همکارام که انگار از عکس‌العمل ترس من خوششون اومده، لینک بازی رو میگیرن و ۲-۳ نفر از آقایون و خانومهای اداره رو با این لینک میترسونن و من تو دلم به خودم و شانس تخ*یم فحش میدم!!

 

 

ــ دو هفته پیش که هوس کردم زیر بارون قدم بزنم مریض شدم و هنوزم کامل خوب نشدم، دیروز که باز هوا بارونی بود و ملس، خیلی زود رسیدم اداره، به سرم زد قبل از کار برم پارک ساعی و کمی راه برم، اما ترسیدم این دفعه به جای آنژین، ذات‌الریه بگیرم! واسه همین به رانندگی زیر بارون رضایت دادم... پنجره‌ها رو کشیدم پائین و صدای آهنگ دلخواهم رو بلند کردم و تا تونستم هوای بهاری و تمیز رو فرستادم به ریه‌هام و فکرهای مزخرف رو از ذهنم ریختم بیرون!