رسم زندگی این است
یک روز کسی را دوست داری
و روز بعد تنهایی
به همین سادگی!
او رفته است
و همه چیز تمام شده است.
مثل یک میهمانی
که به آخر می رسد
و تو به حال خود رها می شوی
چرا غمگینی؟
این رسم زندگی است
تو نمی توانی آن را تغییر دهی ،
پس تنها آوازی بخوان!
این تنها کاری است که از دست تو برمی آید.
آواز بخوان...
پ.ن ۱: متاسفانه بلد نیستم آواز بخونم...
پ.ن ۲: زندهام هنوز!!! خدا رو شکر از نظر جسمی حالم خوبه، اما از لحاظ روحی داغونِ داغونِ داغونم :(
پ.ن ۳: جواب کامنتهای پست قبلی رو دادم.
پ.ن ۴: تشکر و سپاس فراوان از تمامی دوستان و آشنایانی که به صورت حضوری، تلفنی و یا اینترنتی تولدم رو تبریک گفتند. همچنین تشکر ویژه از خانواده رجبی و بستگان آن مرحوم و جعفر آقا بقال سر کوچهامون!
ببخشید که تشکراتم یه کمی دیر شد! راستش هنوزم حس و حال نوشتن ندارم. اما دوباره مثل دخترای خوب فیلمهامو سرموقع میبینم.
پ.ن ۵: چیه؟؟؟
و ما باید اعتراف کنیم که امسال نه تنها از شروع ماه اردیبهشت ( که زمانی عزیزترین و دوستداشتنیترین ماه سال برایمان بود! ) خوشحال نشدیم، بلکه در حال حاضر کلی هم حالمان گرفته است و اوضاع روحیمان به مانند اوضاع روحی سگ صفرقلیخان مرحوم میباشد...
بنابراین تا اطلاع ثانوی نه حوصله آپدیت کردن اینجا را داریم و نه خواندن وبلاگ دوستان و آشنایان و نه حتی حال فیلم دیدن را!!!
پ.ن۱: به خدا خسته شدم از بس از اول سال همش مریض شدم و دکتر رفتم و دارو خوردم و آمپول زدم و درد کشیدم. هرروز داره یه بلایی سرم میاد و یه درد به دردهام اضافه میشه. دارم کم کم به وضعیت لهشدگی مفرط جسمی و روحی میرسم.
پ.ن۲: خدایا اگه قراره امسال بمیرم لطفاْ اینجوری زجرکشم نکن، ممنون میشم اگه یکدفعه یه سنگی بلایی چیزی نازل کنی که اینهمه اذیت نشم. قول میدم تو اون دنیا جبران کنم!