سحرم دولت بیدار به بالین آمد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد
قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد
مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای
که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد
گریه آبی به رخ سوختگان باز آورد
ناله فریادرس عاشق مسکین آمد
مرغ دل باز هوادار کمان ابرویست
ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد
ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که به کام دل ما آن بشد و این آمد
رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار
گریهاش بر سمن و سنبل و نسرین آمد
چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل
عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد
پ.ن ۱ : گفتم حیفه تو ماه اردیبهشت نازنینم پستی نداشته باشم. :)
پ.ن ۲ : خوبم، خیلی هم خوبم...
تا اطلاع ثانوی تعطیل میباشیم!!!
پ.ن ۱ : این آگهی جهت روشن شدن اذهان عمومی و عدم مراجعه بیحاصل شما عزیزان به این وبلاگ صادر گردیده و ارزش دیگری ندارد.
پ.ن ۲ : امسال، قراره برای من سال متفاوتی باشه، هروقت تونستم که اینجا هم متفاوت بنویسم برمیگردم! البته با اینجور نوشتن مشکلی ندارم اما دلم نمیخوام دیگه غرغر کنم، همین!!
پ.ن ۳ : حالا اگه ییهو!! زد به سرم و اومدم نوشتم اما نه متفاوت! لطفاْ شما به روی خودتون نیارید!
تا کی عرصه بر ما تنگ آید الله اعلم! فعلاْ که اراده شاهانه بر این منوال جاری میباشد!
پ. ن ۴ : تا بعد...
بوی باران بوی سبزه بوی خاک
شاخههای شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمهها و دشتها
خوش به حال دانهها و سبزهها
خوش به حال غنچههای نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمیپوشی به کام
باده رنگین نمینوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکویی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
فریدون مشیری
پ.ن۱ : طبق معمول آخر هر سال من هنوز سرکار هستم و کارها هنوز ادامه داره و چشمهای من بدجوری دارن قیلی ویلی میرن!
پ.ن۲ : امشب(یعنی دیشب) چون اینجا بودم نتونستم از رو آتیش بپرم و آجیل ۴شنبهسوری بخورم و ترقه بازی کنم. عوضش منظرهی تهران از این بالا خیلی قشنگ بود، هر گوشهی شهر که منور روشن میکردن از اینجا دیده میشد و ما فقط نظارهگر آتیشبازیهای ملت بودیم و بس!
پ.ن۳ : سال ۱۳۸۶ رو اصلاً دوست نداشتم. درسته که از نظر مالی برام سال خوبی بود، اما از نظر احساسی سال بسیار مزخرفی بود. سالی که توش عشقی نباشه که سال نمیشه!! تازه کلی اتفاقات بد و ناراحت کننده مثل فوت مادربزرگم و ... هم مزید بر علت شد که از این سال بدم بیاد.
پ.ن۴ : خیلی خستهام...طبق معمول! اما از تعطیلات عید هم بدم میاد، از دید و بازدید و مهمونیها و خونهتکونی هم بدم میاد، از اینکه همه میرن مسافرت و من تهرانم بدم میاد، از اینکه باید روز پنجم هم بیام سرکار بدم میاد...بازم بگم؟؟
پ.ن۵ : داشتیم اما حالا دیگه نداریم...