حالم خیلی خوبه... یکی از دلایلش این همه برفیه که تو کوچه‌ها و خیابونها و رو ماشینها و ... نشسته.دیروز به مناسبت بارش برف!! خیلی‌ها از خدا خواسته سرکار نرفته بودند. مدارس هم که تعطیل بودند و حالی به حولی بود. خانواده ما هم از این مسئله مستثنی نبود، حتی پدرم خودش خودشو تعطیل کرده بود و مونده بود خونه، ولی من مجبور بودم که برم سرکار :( بماند که مورد تمسخر اهالی خونه قرار گرفتم و همه میگفتند آدم سوسک بشه اما تو این برف نره سرکار! منم که خودمو از تک و تا نمی‌انداختم، گفتم شماها سوسول و راحت طلبید!! اگه کانادا و سوئد زندگی میکردید و همیشه ۱ متر برف میومد چی کار میکردید. برو کار میکن مگو چیست کار ای کوفته قلقلی!!
خلاصه حاضر شدم که بیام سرکار که دیدم با این برف خودم نمیتونم بیام. باباهه هم گفته بود که ماشین من زنجیر چرخ نداره تو راه گیر میکنم و نمیتونم برسونمت. نشون به اون نشون که از ساعت ۸ تا ۱۰ من دنبال آژانس بودم که یکی منو ببره سرکار و بالاخره یه ماشین گیرم اومد با سلام و صلوات راهی سرکار شدم. البته رفتن سرکارم هم ماجراها داشت با اون راننده‌ای که فکر میکرد پرایدش چون دیفرانسیل جلو هست از پاجرو و پاترول و موسو و ... هم بهتر میتونه اون سربالاییهای الوند و گاندی رو بره!! وقتی هم رسیدم سرکار دیدم خیلی‌ها نیومدند و عملاْ اداره نیمه تعطیل بود. ظهر هم رفتیم تو کوچه کنار اداره و ۱ ساعت برف بازی کردیم. فکر نمیکردم اینقدر برف بازی حال بده و بعدش مثل یه موش آب کشیده‌ی یخ زده برگشتیم اداره. خلاصه اونایی که از خونه نیومدند بیرون و نشستند کنار شومینه و بخاری و شوفاژ کلی از دستشون در رفت! حالا کو تا تهران همچین برفی رو به خودش ببینه!
البته اون تعطیلی شامل امروز هم شد. فردا و پس فردا هم که تعطیله!! با این حساب خیلیها الکی الکی ۴ روز تعطیل شدند. هی روزگاررررررررررررررررررررر


راستی فکر نمیکردم که بتونی اینجوری تو بهتر شدن روحیه‌ام و سرحال اومدنم تأثیر بذاری...ازت ممنونم.


به خاطر گذشت زمان میزان ورقلمبیدگی وجدانم خیلی اومده پائین و کمتر درد میکنه ؛) جالبه که گذشت زمان باعث میشه تا خیلی از مسائل و مشکلات آدم یا حل بشند و یا آدم بهشون عادت کنه و یه جورایی باهاشون کنار بیاد. اگه نمیتونستیم به خیلی چیزا عادت کنیم و خیلی چیزا رو هم فراموش کنیم چه زندگی سختی داشتیم!!

راستی با این برفهای خوشگل حال کردید یا نه؟؟

یک کاری کردم که از دیروز وجدان درد شدید گرفتم :(( از خودم خیلی بدم میاد که اینقدر بی‌عرضه بازی درآوردم.
به خاطر همین دیشب تا خود صبح بیدار بودم و فکر و خیال به سرم میزد. صبح درد وجدان و بیخوابی یه طرف، تمام ستون فقرات و استخوانهام هم درد میکرد. فکر کنم درد وجدان میزنه به استخوانها ؛)

بچه که بودم دوست داشتم بابام شغلشو عوض کنه و به جای اینکه مهندس باشه، یا گل فروشی داشته باشه، یا کتاب فروشی و یا عطر فروشی...حیف که هیچ وقت آرزوم برآورده نشد :(

عشق، خطای فاحش فرد در تمایز یک آدم معمولی از بقیه‌ی آدم‌های معمولی است ( برنارد شاو )