عصر نوشت

 

بازم یه عصر جمعه‌ی دلگیر دیگه... با خودم فکر میکنم که چقدر کار انجام نشده دارم، اما حتی حس و حال فکر کردن به اونا رو ندارم چه برسه که بخوام انجامشون بدم! کلافه و بی‌هدف دارم دور خودم میچرخم و روزامو میگذرونم!‌ کل دیروز عصر و امروز تا همین نیم ساعت پیش به مهمون اومدن و کار گذشت، دیگه بعد از ناهار بی‌خیالِ وجود اونا، رو تختم دراز کشیدم و یه کتاب گذاشتم جلومو و ذهنمو پَر دادم به اون دوردورا... فکر کردم و فکر کردم، از اون فکر کردنایی که ذهنت به هزار و یک جا سرک میکشه و شونصد تا موضوع به ذهنت میاد، اما اگه یکی بپرسه داری به چی فکرمیکنی تو فقط میتونی بگی به هیچی، شایدم به هیچی و همه چیز!
بلند میشم و میرم سراغ آهنگای قدیمی رو کامپیوترم، با خودم میگم الان دلم چه آهنگی رو میخواد که گوش بدم،مغزم هنگ کرده، به هیچ نتیجه‌ای نمیرسم! همینجوری یه آلبوم از الویس انتخاب میکنم و میذارم که واسه خودش بخونه. تقویمم رو باز میکنم! هر روز یه نوشته مخصوص اون روز داره : یه تنه نمیتونم دنیا رو عوض کنم ولی قسمت کوچیکی از اون رو میتونم. خودم رو!!
فکر میکنم چقدر سعی کردم خودخواهی و غرورمو بذارم کنار و خودمو عوض کنم؟ چقدر سعی کردم با محیط و شرایط موجود خودمو وفق بدم! خیلی وقتها خیلی زیاد و خیلی وقتها هم خیلی کم! بعد بدون اینکه جواب قانع کننده‌ و کاملی به این سوال بدم سعی میکنم ذهنم متمرکز موسیقی بشه و بهش گوش بدم، اما نه، حوصله اونم ندارم. چشمم میافته به اون ۹ تا کتابی که مثل آیینه دق جلو رومه و هرکاری میکنم نمیتونم برم سراغشون. به خودم لعنت میفرستم واسه این کاری که کردم! وای من امروز چمه؟ بد‌ دردیه ندونی چرا کلافه و بی‌قراری و بدتر اینکه راه حلی واسه رفع بی‌حوصلگیت نداشته باشی.
چقدر دلم میخواد رها باشم، رها و آزاد و بی‌هیچ دغدغه‌، دلم میخواد یه مدتی فقط هر کاری که دلم میخواد انجام بدم... سعی میکنم به این فکر کنم که دلم چیا میخواد و خنده‌ام میگیره از این فکر و خیالا... نوشته‌امو پست میکنم و با خودم میگم شاید یه پیاده‌روی عصرگاهی بتونه حال و حوصله منو سرجاش بیاره :)

 پ.ن:
یه پیاده روی ۱ ساعته، گشتی تو مغازه‌ها و خرید یه کتاب و چند تا چیزی که احتیاج نداری و همینجوری که چشمت میافته بهشون هوس میکنی بخریشون و  یه دوش آب سرد، هرچند حالمو خیلی خوب نکرد اما از اون حس و حال مزخرفی که توش بودم نجاتم داد!

 

نظرات 7 + ارسال نظر
رامین۳۲۰ جمعه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 06:49 ب.ظ

سلام مهتاب خانوم حالت چطوره .
جالب بود . میدونی چرا ؟
چون دقیقا من هم همین حال و هوای لعنتی رو دارم. اصلا نمیدونم چه کار کنم.بد جوری کلافه ام . ولی باز هم شکر که سر و کله همین متن کوچیکت پیدا شد که کلی ذهنمو مشغول کند :)
موفق باشی

ویولت شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 11:27 ق.ظ

من باید آدرس اون عطر فروشی تو رو بگیرم برم سروقتش یک کم حالم رو خوب کنم :دی

مهرداد شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 02:22 ب.ظ

سلام
تو چقدر افسرده ای مهتاب خانم!!!!!

مهدی شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 11:34 ب.ظ

۹ تا کتاب ؟؟؟ بابا مطالعه ... بابا مهندس ... بابا ام العلوم :)

دختر آفتاب یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 11:13 ق.ظ http://2khtaraftab.blogspot.com

اصولا خرید کردن حال آدمو خوب می کنه ...
جالبه فکر می کردم خریدن چیزهایی که لازم نداری فقط منو آروم می کنه :دی

parisa یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 11:08 ب.ظ http://www.azabrhambalatar.blogspot.com

migam che tore be jaye gush dadane be muzik khodet benavazi .har chizi ke shod masalan ye ghashogh begiri dastet va bezanish be ghablame vo boshghabo az inkara...

محسن دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:57 ق.ظ

salam man na midunam in weblog maale kie namidunam dar bareye chie ama az ye searche google darbareye mariziee ke dashtamo khub shodam be inja residamo in matlabo khundam...
man dorost 3 sale pish marizie in agha pesaro gereftam droost hamin marizio...kambude pelakete khun,,,tanbalie magzhe ostekhun...hameye darmana rum anjam shodo man alan zendeam....ama un raft....
rastesh nemidunam aslan baraye chi inaro daram minivisam ama ye hese gharibi behem migoft benevis....
omidvaram khoda hem marizaro shafa bede hamaro...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد