۱- به سلامتی بعد از گذشت یک ماه، کلاسهای مزخرف من که همراه با ۱۳ فروند همکلاس سیبیل نخراشیده بود،هفته پیش تموم شد و برگشتم سر کار و زندگیم. تو این یک ماه کلاس گفته بودن چون حجم درس سنگینه و امتحانشم سخته و هرکی کمتر از ۸۰ بگیره کل هزینه کلاس که یک میلیون و پونصد هزار تومنه رو تمام و کمال ازش میگیریم، بنابراین ظهر برید خونه و درس بخونید و همکلاسیهای شهرستانی و تهرانیم یا برمیگشتن هتل و خونه و به خواب ظهرشون میرسیدن یا اینکه میرفتن گردش و تفریح!! اما من مثل آدمهای مازوخیسم میومدم اداره و روزهایی هم که نمیخواستم بیام یا از اداره زنگ میزدن که فلان مشکل پیش اومده و حتماْ یه سری به اداره بزنید، یا اینکه با خودم میگفتم حالا نرم اداره که چی بشه، کی حوصله بیرون رفتن رو داره اونم تنهایی! و این شد که این یک ماه هر روز تا ساعت ۱ سرکلاس بودم و بعد هم تا عصر به صورت فیسبیلالله میومدم سرکار!
حالا خوبه امتحانشو با وجودی که فقط جمعه یه دور مختصر خونده بودم ۱۰۰ شدم وگرنه عذاب وجدان درس نخوندنش مدتها همراهم بود.
۲- آقا ما دلمون بدجوری ایتالیا و فرانسه میخواد :( چه معنی داره که هیچکی نباشه که واسه آدم یه دعوتنامه بفرسته از اونجا که این سفارت کوفتی به ما ویزا بده و ما الان به جای نوشتن وبلاگ، در شهر رم مشغول گشت و گذار باشیم. خیلی دلم سوخت که نتونستم برم...حالا کی دوباره فرصت همچین مسافرتی واسه من پیش بیاد خدا میدونه :((
۳- حذف شد...
۴- فکر کن تصمیم بگیری که برای عروسی دختردائیت یه مقدار زیادی خودکشی کنی و آرایشگاه بری و میزانپیلی و شینیون ۷ طبقه و طراحی ناخن و بدن و ... بکنی، بعد به علت ازخودشیفتگی بری آتلیه عکاسی که از خودت عکس بگیری. حالا تصور کن که هیچ کاریتو نکردی، تازه ساعت ۱۲ ظهر لباسی که قرار بود یک ماه پیش حاضر میشد رو از خیاط گرفته باشی و حمام و آرایشگاه رفتن و اتوکشیهات هنوز انجام نشده! بین خونه و محل عروسی و آتلیه یه مسیر مثلثی باشه و تازه تو متقاعد شده باشی که فلان آرایشگاه که یه مسیر دوری از این ۳ محل هستش نری و آرایشگاه نزدیک خونهاتون بری. ساعت ۵ مراسم عقد باشه و ساعت یک ربع به پنج هنوز حاضر نشدی و هول هول داری آخرین کاراتو میکنی و مامانت هم کلی به جونت غر میزنه که زشته سر مراسم عقد نباشی و بیخیال اون آتلیه بشو و بیا همین آتلیه نزدیک خونه برو و تو گیر بدی که من همونجا وقت گرفتم و کارشو قبول دارم و جای دیگه نمیرم. خلاصه مامان جان راضی بشه که سر مراسم عقد نباشی و بری آتلیه و از اونجا خودت بیایی جشن. بعد از گیر کردن در مقادیر متنابهی ترافیک و اعصاب خردکنی برسی به آتلیه و منتظر بشی که خانوم عکاس تشریف بیارن. بعد تا ایشون میان و بهت میگن که چه جوری ژست بگیری و میخوان که اولین عکس کرمعلیخانیشونو بگیرن، با صدای مهیبی یه چیزی منفجر میشه که اون چیزی نبوده جز یه فلاش گنده پشت سرت و اون خانوم که ترس شما رو دیده متذکر میشن که از صبح برق ما نوسان داره و این سومین فلاشیه که سوزوندیم. خلاصه تصمیم میگیرن که با فلاش جلو عکسها رو بگیرن که اونم روشن نمیشه و تو مجبور میشی مانتو تنت کنی تا تعمیرکارشون بیاد اونو درست کنه و بعد از کلی معطلی و اومدن و رفتن شونصد نفر به این نتیجه برسن که این فلاش هم خراب شده و کار نمیکنه، در نتیجه آتلیه عکس آنالوگشون تعطیله. بعد تو هی حرص بخوری که کاش به حرف مامانت گوش کرده بودی و همون آتلیه نزدیک خونهاتون رفته بودی و الانم به مجلس عروسی رسیده بودی و کلی به شانس ت*ی تخیلی خودت فحش و لعنت بفرستی. بعد اونا که قیافه تو رو میبینن، پیشنهاد میدن که حالا که اینهمه معطل شدی اینجا، میتونی بری یه آتلیه دیگه که نزدیک اونجاست، ولی معلوم نیست که عکاس خانوم داشته باشن و اینکه کارشون چهجوری باشه! و راه حل دیگه اینکه همونجا عکس دیجیتال بندازی و تو راه دومو انتخاب میکنی و شونصد تا ژست مکش مرگ ما میده بهت و فرت و فرت عکس میندازه و میبینی که ساعت شده هفت و نیمه و تو هنوز اونجایی. سریع به یه آژانس زنگ میزنی که با اون ترافیک افتضاح حداقل تا قبل از ۹ برسی به عروسی، اما مگه ماشین پیدا میشه؟ خلاصه با کلی نذر و نیاز یه ماشین برات میفرستن. راننده سر یه جملهی تو که عجله داری! با چنان سرعتی حرکت میکنه و لایی میکشه و ویراژ میده که تو از خدا میخوای که فقط سالم برسی به مقصد! و اینجوری میشه که مسیر ۱ ساعت و نیمه رو ۴۰ دقیقهای طی میکنه و تو بالاخره به عروسی میرسی و میبینی که اتفاقاْ عکاس مراسم هم از هرکی بخواد عکس دیجیتالی میندازه! (ای تف به این شانس...)
تا اطلاع ثانوی عاشقی تعطیله دیگه
میون این همه فریب تو این همه حیله دیگه
تا اطلاع ثانوی عشقتو بیخیال میشم
گوشهای تنها میشینم همدم ماه و سال میشم
تا اطلاع ثانوی نه من دیگه نه تو دیگه
دروغاتو بلد شدم برو دیگه برو دیگه...
پ.ن : همینجوری...
۱- تمام تنم داره میسوزه، شبا از درد نمیتونم بخوابم چون به هرطرف که میخوابم دردم میاد. فکر کنم اگه برم بیمارستان سوانح و سوختگی به علت سوختگی درجه ۱ و در بعضی نواحی درجه ۲ بستریم کنند. چه غلطی کردما!!
تازه دکتر گفت که بهتره به جای سیلورسولفادیازین، پماد روغن ماهی بزنی! وای که چه بوی تهوعآوری داره...دیشب تا صبح از بوی بدش خوابم نبرد، جوریکه ساعت ۵ پاشدم رفتم حموم. بدبختی اینکه از لیف و صابون هم نمیتونم استفاده کنم! حالا این بوی گند مگه با شامپو بدن از بین میرفت؟ اما خداییش کلی بهتر شدما...البته امشب هم دوباره برنامه پمادزنون و بوگند راه اندازون دارم :(((((((
۲- اون مسافرت شماره ۸ پست قبلی جور شد. یعنی در راستای خلوص نیت و دلسوختگی ما!!! امام رضا طلبید و رفتیم یه چند روزی دریا. جاتون خالی به قول یکی از دوستان (که چشم نداشت ببینه ما این چند روز خوش باشیم) سعی کردیم هیچ تفریحی رو از قلم نندازیم. برای اولین بار رفتیم کارتینگ و جت اسکی و از اونجایی که ما تیرانداز ماهری هستیم و پارسال دورههاشو گذروندیم، تراپ اسکیت هم رفتیم و کلی پول کباب شدیم بابت تیرهایی که در وَکردیم! کلی هم خوردیم و اون ۱-۲ کیلویی که به زحمت آب کرده بودیم به سلامتی و میمنت برگشت سرجاش!
۳- هرچقدر اون چند روز خوش گذشت و حالم جا اومد، درعوض خبر بستری شدن بابام و جراحیش کلی شوک بهم وارد کرد و حالمو گرفت. حالا خدا رو شکر که عملش خوب بوده و حالش رو به بهبوده اما این ۲ روزه هرکی ازم پرسیده که چی شده زدم زیر گریه و اشک ریزان ماجرا رو تعریف کردم. آخ که چقدر دلم براش تنگ شده و چقدر دوستش دارم من :( از محیط بیمارستانها حتی درجه یک و خصوصیش هم متنفرم! اصلاْ نمیتونم تحملش کنم. امیدوارم زودتر مرخصش کنن باباجونمو :((
۴- همینجوری چون غصهدار بودم خواستم یه شماره خالی رد کنم!
۵- راستی در راستای استقبال جمعی از خوانندگان از نوشتن پستهای شمارهای و برای رضایت خاطر این عزیزان!! این پست نیز شماره گذاری شد. حالشو ببرید..
۶- ...؟؟!!! (اصلاً این فکر به مغزتون خطور نکنه که مطلب واسه این شماره کم آوردمها)
بعدتر نوشت:
۷- جهت توضیح شماره ۱ و عنوان پست: ۳-۴ روز و هر روز ۳-۴ ساعت پشت سرهم شنا کردن تو دریا اونم تو اوج گرما و آفتاب این عوارضم داره!
۸- امروز عصر رفتم بیمارستان پیش بابام و بعدشم رفتم کلاس، خسته و کوفته داشتم به حالت نیمه افقی برمیگشتم خونه! از خیابون که داشتم رد میشدم دیدم یه موتوری دم پیادهرو ایستاده. تا اومدم از جلوش رد شم،راه افتاد و اومد جلو و به روش کاملاْ محترمانهای از روی پای من رد شد! دادم رفت هوا که آقا مگه کوری؟ پام له شد! حالا به جای اینکه برگرده عقب، رفت جلو و بقیه پام رو هم له کرد. تازه مرتیکه احمق میگه هوییییییی خانوم!!! دهنتو درست کن!!
مرده بودم از خنده و درد! فکر کنم میخواست بگه این چه طرز حرف زده اما ...
شانس آوردم کفش ورزشی پام بود وگرنه الان ناخنهای پام داغون بودن.
۹- حالا من هی بگم این ضربالمثل مشکل داره! بابا کم مونده با این اوضاع و احوال و اتفاقاتی که واسم میوفته زنده به گور و جوون مرگ بشم من!
۱۰- دیدید چقدر موضوع و شماره گیر آوردم واسه نوشتن؟؟