بیپرده بگویم
دلم میخواهد از پشت این پرده بپرسم
مگر مُردهی ماه را به خانه آوردهاند
که این همه غمگین به آسمان نگاه میکنید؟!
اما میترسم
من از اعتمادِ برهنه به آسمان میترسم.
عجیب است
میان این همه شدآمدِ عادی
من از هر سویِ این صفوفِ آشنا که نگاه میکنم
فقط رخسارِ خستهی مردگانِ خویش را میشناسم!
حس میکنم باید به کوچه بیایم
میآیم و باز در ازدحامِ آدمیان زاده میشوم
زاده میشوم از عطرِ بوسه
از خوابِ آینه
از سکوتِ ستاره ...!
من این عطرِ آشنا را میشناسم!
من از جستوجوی تو در باد ... بُریدهام "ریرا"!
بالاخره یک جوری به من بگو
بگو این همسایههای ساکتِ غمگین چرا
با دعای مُبهمشان در دل
رو به نقطهای ناپیدا نگاه میکنند!
از پشتِ پرده به کوچه نگاه میکنم
سایهسارِ مسافرانی از دور پدیدار میشود.
تمامِ کسانِ ما
دارند به خانه برمیگردند
برگشتهاند، میآیند
آشنایان خویش را
از عطرِ گریههاشان بازمیشناسند،
کنارشان مینشینند
و تا صبح ... از صبح و از ستاره میگویند،
و دوباره باز با همان جامههای سفید
به خوابِ خاک برمیگردند.
کوچه تا انتهای زمین خلوت است
از پشت پرده به کوچه نگاه میکنم.
هنوز یک نفر آنجاست،
هنوز یک نفر آنجا
دارد از جنسِ صبح و سکوتِ ستاره نگاهم میکند!
پس چرا این همه دیر ...!؟
یه موقعهایی که دلت میخواد بنویسی و کلی حرف واسه گفتن داری نه وقت داری و نه حوصله!
برعکس وقتی حال و حوصله وبلاگنویسی و وقتشو هم داری دیگه نوشتنت نمیاد و این دل واموندهات روزهی سکوت میگیره واسه خودش!! واسه همین فعلاْ این پست که باید تقریباْ یک ماه قبل نوشته میشد رو داشته باشید تا از این حال و هوا دربیام و دوباره غرغرهامو شروع کنم ؛)
امسال با وجود اینکه پام کامل خوب نشده بود تصمیم گرفتم یه جشن تولد درست و حسابی بگیرم! نه که هیچ سالی جشن نمیگیرم!!! واسه همین گفتم دوستام و همکارا و یه چند تا از بروبچز همسن و سالم تو فامیل رو دعوت کنم و دور هم باشیم. جای شما خالی، با وجود اینکه از ۲ روز قبلش مراسم کلفتپارتی داشتم و کلی کار کرده بودم و له شده بودم، اما به خود من که خیلی خوش گذشت و کلی سرحال اومدم. مخصوصاْ با کادوهایی که گرفتم خوشحالیم چند برابر هم شد :دی
بعد بعضیها نمیدونم از کجا فهمیدن که همچین برنامهای بوده و کلی شاکی شدن و قهر کردن که چرا تولد میگیری و ما رو دعوت نمیکنی و اینا ... منم گفتم شرمنده! انشالله سال بعد اگه عمری باقی بود و در خدمت شما عزیزان بودم، دوستان وبلاگی رو هم دعوت میکنم. حالا گفتم شاید این بعضیها خیلی ناراحت شده باشند، گفتم چرا سال دیگه؟؟ میشه همین امسال هم من شماها رو یه کافیشاپ دعوت کنم به صرف کیک و دوباره یه تولد بگیرم. (میدونید که سابقه چند بار تولد گرفتن رو داشتم قبلاْ!) البته به شرطی که دوستانی که دعوت میشن و قبلاْ هم کادوهاشونو دادن این دفعه هم دستخالی نیان و سعی کنند منو حسابی سورپرایز و خوشحال کنند. نظرتون چیه؟؟؟ (در ضمن بچه پررو هم خودتونید)
حالا فعلاْ این چند تا عکس رو داشته باشید تا ببینیم تولد بعدی کی برگزار میشه ؛)
آهان من یه سوتی بزرگم دادم که فردای تولدم فهمیدم و اون اینکه به جای عدد ۲۹ ، بنده شمع ۲۸ سالگیم رو فوت کردم و تازه پارسال هم شمع ۲۷ رو فوت کرده بودم و اینکه از کی این اشتباه رو شروع کردم و یک سال از زندگی عقب بودم خدا میدونه و بس!!!
کیک سفارشی من سبز رنگ بوده و این کادوهای روش هم بنفش و نارنجی و کوچولو بودن که نمیدونم چرا اینجوری از آب دراومد. اما در عوض خیلی خوشمزه بود.
بدون شرح!
مانی جیگرِ خاله
نصف کادوها چون رو میز جا نشدن زیر میز بودن که تو عکس نیست. یکی دو تا از کادوهامو هم بعداْ دریافت کردم :)
رسم زندگی این است
یک روز کسی را دوست داری
و روز بعد تنهایی
به همین سادگی!
او رفته است
و همه چیز تمام شده است.
مثل یک میهمانی
که به آخر می رسد
و تو به حال خود رها می شوی
چرا غمگینی؟
این رسم زندگی است
تو نمی توانی آن را تغییر دهی ،
پس تنها آوازی بخوان!
این تنها کاری است که از دست تو برمی آید.
آواز بخوان...
پ.ن ۱: متاسفانه بلد نیستم آواز بخونم...
پ.ن ۲: زندهام هنوز!!! خدا رو شکر از نظر جسمی حالم خوبه، اما از لحاظ روحی داغونِ داغونِ داغونم :(
پ.ن ۳: جواب کامنتهای پست قبلی رو دادم.
پ.ن ۴: تشکر و سپاس فراوان از تمامی دوستان و آشنایانی که به صورت حضوری، تلفنی و یا اینترنتی تولدم رو تبریک گفتند. همچنین تشکر ویژه از خانواده رجبی و بستگان آن مرحوم و جعفر آقا بقال سر کوچهامون!
ببخشید که تشکراتم یه کمی دیر شد! راستش هنوزم حس و حال نوشتن ندارم. اما دوباره مثل دخترای خوب فیلمهامو سرموقع میبینم.
پ.ن ۵: چیه؟؟؟