و ما باید اعتراف کنیم که امسال نه تنها از شروع ماه اردیبهشت ( که زمانی عزیزترین و دوستداشتنیترین ماه سال برایمان بود! ) خوشحال نشدیم، بلکه در حال حاضر کلی هم حالمان گرفته است و اوضاع روحیمان به مانند اوضاع روحی سگ صفرقلیخان مرحوم میباشد...
بنابراین تا اطلاع ثانوی نه حوصله آپدیت کردن اینجا را داریم و نه خواندن وبلاگ دوستان و آشنایان و نه حتی حال فیلم دیدن را!!!
پ.ن۱: به خدا خسته شدم از بس از اول سال همش مریض شدم و دکتر رفتم و دارو خوردم و آمپول زدم و درد کشیدم. هرروز داره یه بلایی سرم میاد و یه درد به دردهام اضافه میشه. دارم کم کم به وضعیت لهشدگی مفرط جسمی و روحی میرسم.
پ.ن۲: خدایا اگه قراره امسال بمیرم لطفاْ اینجوری زجرکشم نکن، ممنون میشم اگه یکدفعه یه سنگی بلایی چیزی نازل کنی که اینهمه اذیت نشم. قول میدم تو اون دنیا جبران کنم!
خودمو خوب میشناسم، علت بیحوصلگیم رو میدونم. خونه موندن اونم به مدت طولانی کسل و کلافهام میکنه. مخصوصاْ اگه کاری هم برای انجام دادن نداشته باشم یا مثل حالا نتونم هر کاری رو انجام بدم. منظورم از هرکاری بیرون رفتن و گردش و ... است. خودمو خفه کردم از بس فیلم دیدم. یکی صبح، یکی عصر! از کل فیلمهای ندیدهام ۲-۳ تا بیشتر نمونده که اونا هم تا آخر این هفته تموم میشه.
این روزها همش فکر میکنم و فکر میکنم. فیلم میبینم و فکر میکنم. کتاب میخونم و فکر میکنم. تلفن میزنم و فکر میکنم. نتیجه؟ هیچیییییییییییی :( نتیجه این همه فکر کردن میشه کلی فکر بینتیجه! بیشتر به نشخوار ذهن میمونه تا تفکرات جهتدار و مفید.
واسه اینکه به خواب ظهر عادت نکنم و هفته بعد که سرکار میرم زجرکش نشم، فیلم عصرمو ظهر میبینم. یه فیلم هندی پر از رقص و آواز و عشقولانه! نتیجه اینکه عصر کاری برای انجام ندارم. اجازه و توان بیرون رفتن رو هم ندارم...میشینم پای کامپیوتر. همینجوری رو یه آهنگ از یه خوانندهی داخلی که تا حالا اسمشو هم نشنیدم کلیک میکنم. به دقیقه نمیرسه که winamp رو میبندم. حس شنیدن صداهای این مدلی رو ندارم. سعی میکنم از تو فولدر موسیقیم یه مجموعه از آهنگهای آروم واسه تو ماشین درست کنم. حس اینم نیست! آنلاین میشم، دوستی سلام میده و بعد ۲-۳ خط چتیدن دیسی میشه. حوصله صبر کردن و برگشتنش رو ندارم. خداحافظی میکنم و میرم رو تختم دراز میکشم. بابام میاد کمی سربهسرم میذاره و وقتی میبینه که فایده نداره از اتاق میره بیرون. گوشی تلفن رو برمیدارم. زنگ میزنم به یکی از دوستانی که ۲ ساله ازش خبر ندارم.تصمیم داشتم هفته بعد دعوتش کنم که همدیگرو ببینیم. گوشی رو برمیداره و با لحن بدی میگه که مشغول کار مهمیه و بعداً خودش بهم زنگ میزنه با خودم شرط میبندم منو نشناخته! به خودم فحش میدم که احمق جون چرا زنگ زدی بهش که حالا اینجوری بهت بربخوره و با خودم میگم دعوت هفته بعد رو فراموش کن. همین بهتر که همچین دوست بیمرامی رو نبینیش!
یادم میافته که باید به دوستی که خارج از کشوره زنگ بزنم، تلفن شبکه رو میگیرم، اعتبارم رو میگه و بعد .....۰۰۱ رو میگیرم. جواب نمیده و میره رو منشی. یه لحظه یادم میافته که اختلاف ساعتمون رو فراموش کردم و اون الان یا خوابه یا تازه رفته سرکار. حس پیغام گذاشتن ندارم واسه همین تلفن رو قطع میکنم. از رو نمیرم! زنگ میزنم به یه دوست دیگه...که اونم گرفتاره و کار داره! کلافه میشم .... مانی زنگ میزنه و میگه که بیا خونمون آخه من حوصلهام سررفته. خندهام میگیره که عجب این بیحوصلگی مسری شده. میگم نمیتونم بیام خاله جون، پام درد میکنه. میگه خب آژانس بگیر بیا، اگه هم پول نداری با ماشین باباجی بیا. (مانی به پدرم میگه باباجی) سعی میکنم دست به سرش کنم که دوست اولی زنگ میزنه و کلی عذرخواهی میکنه که ببخشید من نشناختمت و اونجوری صحبت کردم.آخه تعمیرکار ماشین لباسشویی خونمون بود!! نمیتونست درستش کنه واسه همین اعصابم داغون بود و بعد بدون اینکه من حرفی بزنم کلی بهانه واسه ۲ سال تماس نگرفتن و رفتار بیادبانهاش ردیف میکنه. خودش میگه یه قرار بذاریم همدیگه رو ببینیم. یه لحظه میخوام بیخیال بشم و بگم وقت ندارم اما بعد با خودم میگم خوب اینجوری که منم میشم مثل اون! همینم میشه که واسه آخر هفته دعوتش میکنم خونمون. کل مکالمهامون بعد از اینهمه مدت به ۶ دقیقه نمیکشه و من به خودم شک میکنم!! حس فکر کردن به اینکه اصلاً چرا همچین کاری کردم رو ندارم.
دوباره میام پای کامپیوتر. صفحه بلاگاسکی رو باز میکنم که یه چیزکی بنویسم. با وجود بیحسی مفرط خودمو وادار میکنم که بنویسم و بعد تصمیم میگیرم که بعد آپدیت کردنش امروز رکورد بزنم و فیلم سوم رو هم ببینم. هرچند که میدونم حسش نیست...
پ.ن۱: درد و ورم پام بعد از باز کردن گچ خوب نشد. دکتر دومی گفت که علاوه براینکه تاندون پات کش اومده، رباطهاش هم شل شدن. پات باید ۳ هفته تو گچ کامل میموند که خب دکتر اولی این کارو نکرد و درنتیجه درمانم ناقص مونده. دکتر دومی علاوه بر کلی آمپول و قرص و مچبند آتلدار که تجویز کرد یه آمپول مزخرفی هم به مچ پام تزریق کرد که دو روزه خونهنشینم کرده. امروز تازه بعد از دو روز میتونم انگشتهای پام رو یه کمی تکون بدم و دردم کمتر شده. باز عصا گرفتم به دستم و لیلی کنان اینور و اونور میرم!!! یه پیچخوردگی ساده و یه دکتر بیسواد ببین کار ما رو به کجا کشونده. اون خوک طلایی که میگفتن عجب سالی واسه ما ساخته!
پ.ن۲: فیلم سوم امروزم رو هم دیدم! گفتم که حسش نیست اما دیدنش باعث شد تا ساعتهای بیحوصلگیم بگذره و روزم شب بشه :)
بیشتر اوقات دردی که روح آدمی را فرا میگیرد خیلی دردناکتر و عذابآورتر از دردیست که به جسمش وارد میشود. دردی که هیچ چیز جز گذر زمان نمیتواند آنرا تسکین دهد.
ای لعنت به ...