خدایا!
دلم می‌خواهد شبیه بی‌کَس‌ترین آدمهای روی زمین باشم.
شبیه آدمهایی که جز تو یاوری ندارند.
 از عظمت مهربانیت در حیرتم، چگونه به من محبت میکنی؟!
در حالی که در سرزمین وجودم فصل سرد شیطانی حاکم است.
خدایا!
سجده میکنم در برابرت که اینقدر در برابر من و گناهان من صبوری، کمکم کن تا این مهربانی‌هایت را درک کنم ...
ای مهربانترین مهربانان


احساس میکنم که خیلی وقته از خدا دور شدم...من اونو فراموش کردم و این خیلی بده :(

به‌به به این هوای ملس...نمیدونید چقدر بهم انرژی میده. فعلاْ حالم خوبه. از اون مودهای سگی بیرون اومدم. یه کتاب خریدم به اسم آرامش گوسفندی... متدهای جالبی برای کسب آرامش توصیه کرده.
کلاسهام رو هم مثل بچه‌های خوب میرم، فقط دیروز چون سردرد داشتم نتونستم سر کلاس ۷-۵ بشینم و رفتم تو نمازخونه!! خوابیدم و فقط سر کلاس ۹-۷ رفتم.
یه مدتیه دارم دنبال خونه میگردم، نه که اینروزا خیلی هم وقت آزاد دارم همین یه کارم مونده بود که دنبال خونه هم باشم. فعلاْ که دم بابام رو دیدم تا بره بگرده اگه یه مورد مناسب پیدا کرد منم برم ببینمش و اگه خوشم اومد و پولم رسید بخرمش. اما با این پول من جاهایی که من میخوام هیچی پیدا نمیشه. خوش به حال این مرفهین بی‌درد که خیلی راحت میتونند خونه‌هایی با قیمتهای میلیاردی و متراژهای آنچنانی و امکانات فضایی بخرند!!‌ فقط کافیه اراده کنند تا همه امکانات مهیا باشه...اونوقت ماهاااااااااااااااااااا ... چی بگم آخه؟!! فقط اینکه خدایا شکرت که اگه مثل اینا نیستیم حداقل مثل مردمان اتیوپی و آفریقا هم نیستیم!!

بزرگترین لذت در دنیا انجام کاری است که دیگران می گویند نمیتوانی ...
اعمال شما ناشی از تصوراتتان می باشد،
رفتارهای شما از اندیشه های شما سرچشمه می گیرند و هر رفتار به دنبال اندیشه‌ای که از آن نشئت می گیرد بروز می کند.
زندگی اسم نیست در واقع زیستن است.عشق نیست عشق ورزیدن است. رابطه نیست ربط یافتن است. آواز نیست آواز خواندن است. رقص نیست رقصیدن است .
بیا لبخند بزنیم ...
بدون انتظار پاسخی از دنیا
و بدان که روزی آنقدر شرمنده می شود که به جای پاسخ لبخند ، به تمام سازهایمان می رقصد!!
باور کن ....

این چند روز بدجوری سرم شلوغ بود. جمعه عروسی پسرخاله جان بود و من از ۴شنبه مشغول بدوبدو بودم، از آرایشگاه و خیاط گرفته تا خریدهایی که باید مدتها پیش انجام میشد، ولی به علت گرفتاریهای همیشگی فرصت نشده بود. جمعه هم کلاسهامو مورد پیچش قرار دادم و رفتم خونه تا به کارام برسم. بعدشم رفتیم عروسی و ساعت ۳ نصفه شب رسیدیم خونه! ساعت رو تنظیم کردم واسه ساعت ۶.۳۰ صبح، اما صبح آنچنان به تخت چسبیده بودم که هرکاری کردم نتونستم از جام بلند شدم و نشون به اون نشون که تا ساعت ۱۰:۳۰ خوابیدم. وقتی هم بلند شدم که حاضر بشم برم سرکار خاله جان تماس گرفت و منو تهدید به مرگ کرد که اگه بری سرکار و امروز نیایی پاتختی همچین میشینم روت که له بشی!! منم ترجیح دادم که خفت مرخصی گرفتن رو به جون بخرم تا بخوام توسط خاله سنگین وزنم له بشم. خلاصه شنبه هم کلاسهام پیچانده شد و من هی تو جشن داشتم حساب کتاب میکردم که کلاسی که ۸۰۰۰۰ تومن بابت ۳۰ ساعتش گرفتند برای این ۳ ساعت چقدر از دست دادم و هی به این پسرخاله جان فحش میدادم که کلی بهم ضرر زده :(
با وجود اینکه شنبه هم دیر از خونه اونا اومدیم یکشنبه مجبور شدم برم سرکار اما چند تا مشکل سر سیستمی که دستم هست و یکی دو مورد مشکلات شخصی باعث شد هرچی اون دو روز بهم خوش گذشته بود جبران بشه. دیروز هم نصب آزمایشی سیستم بود که دیگه نورعلی‌نور شده بود. تموم استرسها و عصبانیتها و خستگیهام با گریه‌های بدموقع فوران کردند . من مونده بودم که به بقیه برای گریه‌هام چه دلیلی بیارم غیر از دل‌گرفتگی؟!!

یکی بهم گفت خوش به حالت که این چاه (همون وبلاگ سابق) رو داری که توش داد بزنی، اما نمیدونست که دیگه دادی برام نمونده که ....