وقتی جلوی اینه می ایستم و به خودم لبخند میزنم و وانمود میکنم که حالم خوبه ، احساس میکنم دروغگوترین دختر تو دنیام..............از عصر نمیدونم چه مرگم شده، بدون اینکه اتفاق خاصی رخ بده الان گندترین احساسی که ممکنه یه نفر داشته باشه رو دارم. داغونِ داغونم  ..... میفهمی که چی میگم؟؟ از اون حسهایی که آدم فکر میکنه به انتها رسیده و دیگه هیچ دلیلی واسه ادامه نداره. به فکر اینکه یه جورایی تمومش کنم همه چیز رو!! زندگیمو میگم. مهم اینه که حداقل یه دلیلی واسه ادامه اش داشته بشی..یه دلیلی که بتونه قانعت کنه.... اما من نه دلیلی واسه ادامه دارم نه دلیلی واسه عدم ادامه....یه جور بلاتکلیفی یه جور گنگی و کلافگی........ اَه چه حس مزخرفیه این حس

سعی میکنم، پله پله  تغییراتی بدم.مثل لوگو بازی خونه میسازم و میرم بالا، تلاش میکنم تا یه چیزایی که خیلی برام مهمه دیگه مهم نباشه و بهش فکر نکنم و خودمو به بی خیالی بزنم. با هر تفکر یه لوگو میزارم رو بقیه لوگوها، سعی کنم به چیزای بهتر فکر کنم، خودمو امیدوار میکنم، به خاطرات خوبم فکر میکنم،به آدمهای خوب، بی خیال غم و غصه ها میشم.برجم داره به انتها میرسه!! اما یهو با یه تلنگر با یه حرف با یه خاطره با یه عکس با یه .... همه اون تفکرات همه اون چیزایی که تو ذهنمه و خودمو دارم بهشون عادت میدم از بین میرن.اون برج میریزه پائین، جلوی چشمام همشون خراب میشن و من میرسم به سرجای اول..............خدایا آخه چراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا:(( ؟؟؟؟؟؟

زندگی بدون حضور تو اونقدرها هم که فکر میکردم سخت نیست، یعنی راستشو بخواهی اولش سخت بود اما میدونی آدمیزادِ دیگه! زود به شرایط عادت میکنه

دیشب رفتم فیلم کُما، فیلم فارسیه قشنگیه....مخصوصاْ امین حیایی با اون تیپ متفاوتی که تو فیلم داره کلی فیلم رو جالب و خنده دار کرده، من نقد فیلم بلد نیستم اما میتونم از اول تا آخر فیلم رو با تمام جزئیاتش تعریف کنم،اما چون مزه فیلم از بین میره با این کار، به خاطر همین فقط توصیه میکنم اگه مثل من از بیکار بودید و هیچ کار خاصی نداشتید که حوصلتون رو سرجاش بیاره و یکم شما رو بخندونه، میتونید برید و این فیلم رو ببینید

موندم با این دل وامونده چه کنم، همش سرِ خود میگیره..........خسته ام کرده

امروزم موندم خونه و نرفتم سرکار........بدجوری پشتم باد خورده. خدا بخیر کنه شنبه رو، چه جوری میخوام صبح زود از خواب بیدار بشم!؟


امروز هرکاری کردم که صبح زود بیدار بشم و برم سرکار نشد که نشد که همش به خاطر بدخوابیه دیشبه، تا صبح همش کابوس میدیدم نزدیک صبح هم خواب دیدم تو یه باغ وحش بزرگ گم شدم!!! نتیجه اینکه امروز در کمال تنبلی موندم خونه و تا ساعت ۱۱ خوابیدم. از صبح هم هیچ کار خاصی نکردم جز اینکه یک کمی به جون بابام غر زدم که چرا مسافرتمون کنسل شده و یه سر رفتم بیرون کمی خرید کردم.همین!!....چه تعطیلات دل انگیزی

پریشب یه فیلم تخیلی به اسم سفر تک شاخ از شبکه ۲ پخش شد، بعد از مدتها نشستم پای تلویزیون و فیلم دیدم!! یک جمله ای رو اون دختر کوچیکه تو مواقع خطر تکرار میکرد که برام خیلی جالب بود، « ایمان بر معجزه مقدم است»  خیلی بهش فکر کردم. اما به اون نتیجه ای که میخواستم نرسیدم، یعنی یه جورایی به تناقض رسیدم. شاید جاهایی که من انتظار داشتم و فکر میکردم که الان خدا باید کمکم کنه ولی نکرد!! و یا انتظار معجزه داشتم و معجزه ای نشد!! ایمانم خیلی ضعیف بوده و در نتیجه من هیچ معجزه ای ندیدم. اما آیا واقعاْ اینگونه است؟؟نمیدونم!!؟

امروز رفتم همون خیابونی که اونروز تصادف شده بود. از یک مغازه داری که موقع تصادف اونجا بود درباره اون پسر پرسیدم. خبری نداشت اما گفت فکر نکنم مرده باشه چون وقتی گذاشتیمش تو اتوبوس دست و پاش تکون میخورد اما هنوز بیهوش بود!!! ایشون عقیده داشت که دچار شوک شدید شده بوده!! خدا کنه که نمرده باشه. دو روزه حالم خیلی بده. دائم اون صحنه و صدای برخوردشون تو ذهنم تکرار میشه.....کاش من جای اون پسر بودم. اونوقت حتماْ کاری میکردم که زنده نمونم!! حیف شد واقعاْ ...... چیه؟؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟؟؟

سربی عزیز خیلی ممنون از اومدنت. اما یه چیزی رو بدون. بعضی خاطره ها هرچند کمرنگ و محو، خیلی دل آزار و غم انگیزند....جوری که هنوزم اشک آدم رو سرازیر میکنند و دل آدم رو به درد میارند، مخصوصاْ واسه آدمی که خیلی دیر وقایع و آدمها از ذهنش پاک میشند و یه جورایی با گذشته و خاطراتش داره زندگی میکنه!! با یادآوری اون روزا همش از خودم میپرسم چرا؟ کلی سئوال تو ذهنمه، سئوالهایی که هیچ جوابی برای هیچ کدومشون ندارم. بگذریم، بیشتر ازین نمیخوام اینجا چیزی بگم!!! .... فقط بگم که خیالت راحت، به بدی اون موقع ها نیستم