دلم خیلی گرفته

مرا میخواستی تا شاعری را
ببینی روز و شب دیوانه ی خویش
مرا میخواستی ، تا در همه شهر
زهرکس بشنوی افسانه ی خویش

مرا میخواستی ، تا از دل من
برانگیزی نوای بینوائی
به افسون ها ، دهی هر دم فریبم
به دل سختی کنی برمن خدائی

مرا می خواستی ، تا در غزلها
ترا زیباتر از مهتاب گویم
تنت را درمیان چشمه ی نور
شبانگاهان مهتابی بشویم

مرا میخواستی تا پیش مردم
ترا الهام بخش خویش خوانم
به بال نغمه های آسمانی
به بام آسمانهایت نشانم

مرا میخواستی تا از سرناز
ببینی پیش پایت زاریم را
بخوانی هر زمان در دفتر من
غم شب تا سحر بیداریم را

مرا میخواستی اما چه حاصل
برایت هرچه کردم بازکم بود
مرا روزی رها کردی
در این شهر که این یک قطره دل ، دریای غم بود

ترا میخواستم تا در جوانی
نمیرم از غم بی همزبانی
غم بی همزبانی سوخت جانم
چه میخواهم دگر زین زندگانی ؟
(فریدون مشیری)
نظرات 1 + ارسال نظر
نسیم صبح شنبه 14 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 11:21 ق.ظ

این قطعه شعر زیبا و در عین حال پر معنی که بی ارتباط با موضوع انتخابی متن شما نیست تقدیم به همه انسانهای آینده نگر و قدر شناس:

عجب رسمیه رسم زمون قصه برگ و باد خزونه
میرن آدما از اونا فقط خاطرهاشون به جا میمونه

بوته یاس بابا جون هنوز گوشه باغچه توی گلدونه
عطرش پیچیده تا هفتا خونه خودش کجاهاست خدا میدونه

تسبیح و مهر بی بی جون هنوز گوشه طاقچه توی ایوونه
چه سبزه یادش توی این خونه خودش کجاهاست خدا میدونه

میگفت بی بی جون هر روز و هر شب با آه و حسرت آروم زیر لب
از ما آدما چی یادگاری میخواد بمونه خدا میدونه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد