سلام....بابت تاخیر طولانی شرمنده!! کمی تا قسمتی گرفتار بودم! مامانم مریض بود و من در نقش فلورانس نایتینگل و گاه مهماندار و گاه سر آشپز مخصوص انجام وظیفه میکردم  حالا همه اینا یک طرف؛ آمدن عمه خانم بنده و نرفتن ایشون یک طرف دیگه!! مامان و بابام یک ماه قبل از مکه اومدن و چون عمه بنده اون موقع مسافرت تشریف داشتن !! الان به مناسبت اومدن اونا از زیارت و عیادت مامانم و چند تا مناسبت دیگه که همه رو با هم یکی کرده ۲-۳ روزه تشریف آوردن و فکر کنم حالا حالاها قصد رفتن به سر خونه و زندگیشونو ندارند.... جالب اینجاست که اصلا شوهر و بچه هاش هم سراغشو نمیگیرند!! که مبادا خدای ناکرده!! عمه جان یادش بیافته که شوهر و بچه ای هم داره و یا بفهمه که ما مریض داریم خونمون و دیگه وقت پذیرایی کردن از عمه خانم واسمون نمیمونه!! خلاصه یک کمی دلتون به حال من بیچاره بسوزه!! که حسابی گرفتارم
اما خدا هیچ کدوم از شماها رو گرفتار این بیمارستانها نکنه که خیلی اوضاع قمر در عقربی دارند!! من یک شب به عنوان همراه موندم پیش مامانم. یعنی شب اول خواهرم موند و شب دوم که مامانم عمل کرده بود من موندم.حالا از خاله ام اصرار که من شب بمونم و از من انکار که نه بابا تو چرا بمونی؟ خودم میمونم پیش مامانم!! که ای کاش نمیموندم!! اون شب جزو بدترین ۳ شب عمرم بود!! یک شب دیگه هم که خیلی مزخرف بود شبی بود که خودم عمل چشم کرده بودم و تا خود صبح مردم و زنده شدم از درد چشمم!! اون یکیش هم خصوصیه و به شما مربوط نمیشه لطفاْ سوال نکنید  خلاصه داشتم میگفتم که قرار شد من شب بمونم پیش مامان جانم.بابام ساعت ۱۰-۱۱ شب بود که منو برد رسوند بیمارستان و خواهرم برگشت خونه........... ماجرای اون شب بیمارستان رو تو پست بعدی تعریف میکنم چون خیلی طولانی میشه! خوش باشید.......تا بعد

نظرات 1 + ارسال نظر
کیوان شنبه 1 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:00 ب.ظ http://shoma.blogsky.com

من خیلی دوست دارم بدونم اون یکی شب چرا اینقدر بد بوده و خصوصی بوده و نمی خواهی بگی !!!!

امان از دست آدمهای کنجکاو!!! میدونستم طاقت نمیارید و میپرسید!! اما شرمنده اخلاق ورزشکاریتون....خصوصی بید نمیشه گفت!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد