شب نویسی های یک ذهن آشفته


  

ای وای از این تقدیر.......
آخر شبی زده به سرم...از عصری دل تو دلم نیست... بدجوری شور میزنه :((( حالم بده ، یه حس بد، اینکه منتظر یه خبر بد یا یه اتفاق ناجور باشی ......خیلی بده... بفهم!!!  باشه؟؟؟ کاش میشد با کسی حرف بزنم کمی آروم بگیرم. نخواستم الان مزاحم کسی بشم... فقط همین جا رو داشتم که حرفامو بزنم :(
خدایا فردا رو به خیر بگذرون... نگرانم نگرانم نگرانم!!! میدونم با این ذهن آشفته تا صبح خوابم نمیبره. خسته شدم از زندگی...این آهنگ رو هم تو یه سایتی اتفاقی پیدا کردم.خیلی وقت بود نشنیده بودمش، شاید از پارسال تابستون!! خیلی خوشم نمیومد ازش. اما الان اشکم داره درمیاد....نمیدونم چمه!! الان ذهنم هنگ کرده...آخه چرا همه چی باید یه دفعه رو سرم خراب بشه؟؟؟ بگو منو کم داری بگو.............بگو که یه عالمه غم داری.....بگووووووووووووووووووووووووو


نظرات 1 + ارسال نظر
نیما دوشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 02:52 ب.ظ

خوب

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد