این چند روز بدجوری سرم شلوغ بود. جمعه عروسی پسرخاله جان بود و من از ۴شنبه مشغول بدوبدو بودم، از آرایشگاه و خیاط گرفته تا خریدهایی که باید مدتها پیش انجام میشد، ولی به علت گرفتاریهای همیشگی فرصت نشده بود. جمعه هم کلاسهامو مورد پیچش قرار دادم و رفتم خونه تا به کارام برسم. بعدشم رفتیم عروسی و ساعت ۳ نصفه شب رسیدیم خونه! ساعت رو تنظیم کردم واسه ساعت ۶.۳۰ صبح، اما صبح آنچنان به تخت چسبیده بودم که هرکاری کردم نتونستم از جام بلند شدم و نشون به اون نشون که تا ساعت ۱۰:۳۰ خوابیدم. وقتی هم بلند شدم که حاضر بشم برم سرکار خاله جان تماس گرفت و منو تهدید به مرگ کرد که اگه بری سرکار و امروز نیایی پاتختی همچین میشینم روت که له بشی!! منم ترجیح دادم که خفت مرخصی گرفتن رو به جون بخرم تا بخوام توسط خاله سنگین وزنم له بشم. خلاصه شنبه هم کلاسهام پیچانده شد و من هی تو جشن داشتم حساب کتاب میکردم که کلاسی که ۸۰۰۰۰ تومن بابت ۳۰ ساعتش گرفتند برای این ۳ ساعت چقدر از دست دادم و هی به این پسرخاله جان فحش میدادم که کلی بهم ضرر زده :(
با وجود اینکه شنبه هم دیر از خونه اونا اومدیم یکشنبه مجبور شدم برم سرکار اما چند تا مشکل سر سیستمی که دستم هست و یکی دو مورد مشکلات شخصی باعث شد هرچی اون دو روز بهم خوش گذشته بود جبران بشه. دیروز هم نصب آزمایشی سیستم بود که دیگه نورعلی‌نور شده بود. تموم استرسها و عصبانیتها و خستگیهام با گریه‌های بدموقع فوران کردند . من مونده بودم که به بقیه برای گریه‌هام چه دلیلی بیارم غیر از دل‌گرفتگی؟!!

یکی بهم گفت خوش به حالت که این چاه (همون وبلاگ سابق) رو داری که توش داد بزنی، اما نمیدونست که دیگه دادی برام نمونده که ....

 تجربه معلم سخت گیری است، اول امتحان میکند، بعد درس میدهد.

چند روزه باز تو اون مودهای ناجورم که خدا نکنه کسی بهم گیر بده :( از بس که همه کارهام به هم گره خورده دیگه اعصاب معصاب واسم نمونده. کی آخر شهریور میرسه من یه دل سیر استراحت کنم. از اون استراحتهایی که برم یه جای خلوت، یه مدت نه کسی رو ببینم نه با کسی حرف بزنم و نه حتی فکری آزارم بده...خلاصه آرامش مطلق دیگه...آخ که دلم خواست!!

 و بالاخره بین سوال همیشگی علم بهتر است با ثروت، من علم رو انتخاب کردم و کلاسهای فوق لیسانس رو کنسل نکردم.
الانم که تازه هفته سوم کلاسهاست، تقریباْ یه جسد نیمه متحرکم و شبها اونقدر خسته و کوفته و گرما زده هستم که وقتی میرسم خونه فقط یه دوش میگیرم و میخوابم. نه شامی نه حرفی با خانواده ، نه چتی...حتی فرصت انجام کارهای شخصیم رو هم دیگه ندارم. منی که هرشب باید نیم ساعت کرم و لوسیون و ... میزدم حالا اون دوش هر شب رو هم با زور میگیرم. صبحها انگار با چسب دوقلو منو به تخت چسبوندن.نمیدونید با چه عذابی میرم سر کار و تمام روز کسل و له هستم.احساس میکنم هیچ ذخیره انرژی نمونده برام. گرمای هوا هم که مزید بر علته!! 
تمام برنامه ها و مهمونیها و استخر و مسافرتهام هم تا آخر تابستون کنسل شدند. هم ناراحتم و هم خوشحال...ناراحت واسه چیزایی که گفتم و اینکه فرصت خوندن مطالبی که سر کلاس گفته میشه رو ندارم، نه تمرینی حل میکنم و نه تستی میزنم. فقط میرم سر کلاس و جزوه مینویسم و میرم خونه .کی وقت میکنم این همه درس رو بخونم خدا میدونه!! اما خوشحالم از اینکه اگه به طرز ناباورانه‌ای احیاناْ قبول بشم جبران همه اینها میشه. با این وضع درس خوندن خیلی الکی امیدوارم نه؟؟؟؟
به هرحال خیلی ممنون از راهنمایی همتون... من تصمیم کبرا رو گرفتم و امیدوارم که نتیجه بده!
راستی شماها راهی واسه اینکه حال من بهتر بشه ندارید؟؟ احتیاج به انرژی بیشتری دارم.